نامه چارلی چاپلین به دخترش

0

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست. او زمانی که در اوج مؤفقیت بود با اونا اونیل ازدواج کرد و از او صاحب هشت فرزند شد.

ولی فقط یکی از آن‌ها که جرالدین نام دارد، استعداد بازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقاً او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری زبان زد است.

 

 

چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می‌خواست وارد عالم هنر شود، چارلی برای او نامه‌ای نوشت که در شمار زیبا‌ترین و شور انگیزترین نامه‌های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده‌ای را به تفکر وا می‌دارد.

نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش جرالدین:

دخترم اینجا شب است، یک شب نوئل.

در قلعه کوچک من این سپاهیان بی سلاح، خفته‌اند و نه برادر و نه خواهرت که حتی مادرت، به زحمت توانستم بی آن که این پرندگان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اتاق نیمه روشن، به این اتاق پیش از مرگ برسانم.

من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشم‌خانه من دور کنند، تصویر تو آن جا روی میز هم هست، اما تو کجایی، آن جا در پاریس افوسنگر، بر روی آن صحنه پر شکوه تئاتر شانزه لیزه هنر نمایی می‌کنی! این را می‌دانم و چنان است که در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم‌هایت را می‌شنوم و در آن ظلمت زمستانی، برق چشمانت را می‌بینم. شنیده‌ام نقش تو در این نمایش پر نور و شکوه، نقش آن دختر ایرانی است که اسیر تاتارها شده است.

شاهزاده خانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش، اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران، عطر مستی آور گل‌هایی که برایت فرستاده‌اند، تو را فرصت هوشیاری داد در گوشه‌ای بنشین، نامه‌ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.

من پدر تو هستم جرالدین! من چارلی چاپلین هستم. وقتی بچه بودی شب‌های دراز بر بالینت نشستم وبرایت قصه‌ها گفتم، قصه زیبای خفته در جنگل، قصه اژدهای بیدار در صحرا.

خواب که به چشمانم می‌آمد طعنه‌اش می‌زدم و می‌گفتم: برو، در رویای دختر خفته ام، رویا می‌دیدم.

جرالدین! رویا، رویای فردای تو، رویای امروز تو، دختری می‌دیدم پری روی، فرشته‌ای می‌دیدم بر روی آسمان که می‌رقصید و می‌شنیدم، تماشاگران را که می‌گفتند، دختره را می بینی؟! این دختر همان دلقک پیره! اسمش یادته؟ چارلی؟ آری من چارلی هستم! من دلقک پیری بیش نیستم! امروز نوبت توست، من با آن پتلون گشاد پاره پاره می‌رقصیدم و تو در جامه حریر شاهزادگان می‌رقصی! این رقص‌ها و بیشتر از آن، صدای کف زدن‌های تماشاگران تو را به آسمان‌ها خواهند برد. برو! آن جا هم برو! اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن، زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه‌های تاریک را که با شکم گرسنه می‌رقصند و با پاهایی که از بینوایی می‌لرزد، من یکی از اینان بودم جرالدین! در آن شب‌ها، در آن شب‌های افسانه‌ای کودکی که تو با لالایی قصه‌های من به خواب می رفتی، من باز بیدار می‌ماندم، در چهره تو می‌نگریستم، ضربان قلبت را می‌شمردم و از خود می‌پرسیدم، چارلی؟ آیا این بچه گربه تو را نخواهد شناخت؟ تو مرا نمی‌شناسی جرالدین!

در آن شب‌های دور قصه‌ها با تو گفتم، اما قصه خود را هرگز نگفتم، این داستانی شنیدنی است، داستان آن دلقک گرسنه‌ای که در پست ترین محلات لندن آواز می‌خواند و می‌رقصید و صدقه جمع می‌کرد. این داستان من است، من طعم گرسنگی راچشیده‌ام، من درد بی خانمانی را کشیده‌ام و از این‌ها بیشتر، رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می‌زند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می‌خشکاند احساس کرده‌ام، با این همه زنده‌ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد.

از تو حرف بزنم، به دنبال نام تو نام من هم هست، چاپلین! با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آن چه آنان خندیدند خود گریستم جرالدین!

در دنیایی که تو زندگی می‌کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب، هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می‌آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل می‌رساند بپرس، حال زنش را هم بپرس.

اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس‌های بچه‌اش نداشت، پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار! به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده‌ام، فقط این نوع خرج‌های تو را بی چون و چرا قبول کند، اما برای خرج‌های دیگر باید صورت حساب بفرستی.

گاه گاه با سرویس یا مترو، شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن، و دست کم روزی یک بار با خود بگو « من هم یکی از آن‌ها هستم» آری تو یکی از آن‌ها هستی دخترم، نه بیشتر! هنر بیش از آن که دو بال برای پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می‌شکند.

وقتی به آن جا رسیدی که خود را یک لحظه برتر از تماشاگران خود بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آن جا را خوب می‌شناسم، از قرن‌ها پیش آن جا گهواره کولیان بوده است.

در آن جا رقاصه‌هایی مثل خودت خواهی دید، زیباتر از تو! چالاک تر از تو! و مغرور تر از تو! آن جا از نور کور کننده نور افکن‌های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست،نور افکن‌های رقاصان کولی تنها نور ماه است، خوب نگاه کن آیا بهتر از تو نمی‌رقصند؟ اعتراف کن دخترم همیشه کسی هست که بهتر از تو می‌رقصد، همیشه کسی هست که بهتر از تو می‌زند، و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک گدای کنار رود سن، ناسزایی بگوید.

من خواهم مرد، تو خواهی زیست. امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه این نامه یک چک سفید برایت می‌فرستم، هر مبلغی که می‌خواستی بنویس و بگیر، اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می‌کنی با خود بگو سومین مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. جست و جوی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جاخواهی یافت.

اگر از پول و سکه با تو حرف می‌زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه‌های شیطان خوب آگاهم، من زمانی دراز در سیرک زیسته‌ام وهمیشه م هر لحظه به خاطر بند بازانی که از ریسمانی بس نازک راه می‌روند نگران بوده‌ام،اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار، بیشتر از بند بازان روی ریسمان نا استوار سقوط می‌کنند.

شاید شبی درخشش بهترین الماس گران این جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس، ریسمانی نا استوار تو خواهد بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می‌کنند.

دل به زر و زیور مبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می‌درخشد.اما اگر روزی دل به آفتاب چهره‌ی مردی بستی، با او یک دل باش، به مادرت گفته‌ام در این باره برایت نامه بنویسد. او عشق را بهتر از من می‌شناسد، او برای تعریف یک دلی شایسته تر از من است، کار تو بس دشوار است، این را می‌دانم. به روی صحنه جز تکه‌ای حریر چیزی تن تو را نمی‌پوشاند.

به خاطر هنر می‌توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت، اما هیچ چیز و هیچ کس دیگر در دنیا نیست که شایسته آن باشد. برهنگی بیماری عصر ماست.

من پیرمردم و شاید حرف‌های خنده آور می‌زنم، اما به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می‌داری. بد نیست که اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوسیدگی. نترس این ده سال تورا پیر نخواهد کرد.

می‌دانم که پدارن و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند. با اندیشه‌های من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمی‌آید با این همه پیش از این که اشک‌های من این نامه را تر کند، می‌خواهم یک امید به خودم بدهم.

امشب شب نوئل است. شب معجزه است و امیدوارم معجزه‌ای رخ دهد. باید به جای آن جامعه‌های رقص، روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی.

حاضر به زحمت تو نیستم، تنها گاه گاهی چهره خود را در آیینه‌ای نگاه کن، آن جا مرا نیز خواهی دید. خون من در رگ‌های توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگ‌های من می‌خشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی.

من فرشته نبودم اما تا آن جا که در توان من بود تلاش کردم تا «آدم» باشم. تو نیز تلاش کن حقیقتاً آدم باشی. رویت را می‌بوسم.

3/5 - (2 امتیاز)
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.