عکس های شخصی افسانه بایگان + بیوگرافی افسانه بایگان
عکس های شخصی افسانه بایگان + بیوگرافی افسانه بایگان
افسانه بایگان,همسرافسانه بایگان ,افسانه بایگان و نیما فلاح,افسانه بایگان مادر نیما فلاح
افسانه بایگان (زاده 1340 در تهران) هنرپیشه ایرانی است.حضور جلوی دوربین را از سال 1351 با فیلم کوتاه «بوق» کاری از «علی علیزاده» تجربه کرد. فعالیت حرفهای خود را با مجموعه تلویزیونی «سربداران» به کارگردانی «محمدعلی نجفی» و همچنین افسانه بایگان بازی در سینما را از سال 1364 با فیلم «گمشده» به کارگردانی «مهدی صباغ زاده» آغاز کرد. فضلالله بایگان کارگردان سینما و تئاتر عموی اوست
بیوگرافی افسانه بایگان
وی در یازده سالگی در فیلم کوتاه «بوق» به ایفای نقش پرداخت؛ ولی فعالیتش در سینما و تلویزیون را در سال 1363 با بازی در مجموعه تلویزیونی پر بینندهٔ «سربداران» آغاز کرد. یک سال بعد نخستین نقش سینمایی اش را در فیلم «گمشده» به کارگردانی مهدی صباغزاده در سال 1364 به دست آورد و به یکی از پرکارترین بازیگران زن سینمای ایران در دههٔ شصت تبدیل شد.او در کنار بازیگری، طراحی صحنه و لباس را هم در فیلم «شکوه بازگشت» تجربه کردهاست.او در سال 1355 به عنوان مقام دوم دختر شایسته ایران برگزیده شد
افسانه بایگان در یک گفتگوی خواندنی به روزگاری اشاره کرده که چند سال از سینما فاصله گرفته چون حتی فراموش شدن برای او بهتر از ماندن به هر قیمتی بوده است
او در انتخابات شوراهای اسلامی شهر و روستا (1392) ثبت نام کرد اما پس از اعلام نتایج تاییدصلاحیتها او رد صلاحیت شد. وی با ذکر این نکته که هیچگاه علاقهای به سیاست نداشته، تنها هدف خود را خدمتگزاری به مردم دانسته و با اعلام انصراف از ادامه کاندیداتوری (بعد از رد صلاحیت ایشان)، همچنان خود را به قانون اساسی ایران و اسلام پایبند دانسته است
فیلم های سینمایی افسانه بایگان
خبر خاصی نیست (1393)
پی 22 (1393)
زنها شگفت انگیزند (1389)
آدمکش (1389)
زمهریر (1388)
آقای هفت رنگ (1387)
چشمک (1387)
سوپر استار (1387)
در شهر خبری نیست، هست (1386)
قرنطینه (منوچهر هادی 1385)
کنعان (مانی حقیقی 1386)
محاکمه (ایرج قادری 1385)
کافه ستاره (سامان مقدم 1383)
عشق شیشهای (غلامرضا حیدرنژاد 1378 حضور افتخاری)
طوطیا (ایرج قادری 1377)
جهان پهلوان تختی (بهروز افخمی 1376 حضور افتخاری)
بدلکاران (مهدی صباغزاده 1376)
پنجه در خاک (ایرج قادری 1376)
زخمی (کامران قدکچیان 1377)
شبیخون (جمشید آهنگرانی 1377)
مرد عوضی (محمدرضا هنرمند 1377)
یاغی (جهانگیر جهانگیری 1376)
نابخشوده (ایرج قادری 1375)
خواهران غریب (کیومرث پوراحمد 1374)
روز دیدنی (فرزین مهدیپور 1373)
مجازات (جهانگیر الماسی 1373)
بدل (جهانگیر جهانگیری 1372)
آلما (اکبر صادقی 1371)
حمله خرچنگها (پرویز تأییدی 1371)
خوش خیال (مهران تأییدی 1371)
شکوه بازگشت (سیروس مقدم 1371 به علاوه طراح صحنه و لباس)
مریم و میتیل (فتحعلی اویسی 1371)
اتل متل توتوله (محمد جعفری 1370)
شانس زندگی (شهریار پارسیپور 1370)
قرق (احمد هاشمی 1370)
گرگهای گرسنه (سیروس مقدم 1370)
دو فیلم با یک بلیط (داریوش فرهنگ 1369)
آخرین مهلت (پرویز تأییدی 1368)
شنگول و منگول (پرویز صبری 1368)
فانی (افشین شرکت 1368)
طوبی (خسرو ملکان 1367)
گل مریم (حسن محمدزاده 1366)
مکافات (منوچهر مصیری 1366)
بگذار زندگی کنم (شاپور قریب 1365)
تشکیلات (منوچهر مصیری 1365)
حریم مهرورزی (ناصر غلامرضایی 1365)
دبیرستان (اکبر صادقی 1365)
گمشده (مهدی صباغزاده 1364)
همسرافسانه بایگان مصطفی شایسته؛ در سال ١٣٣٧ در تهران متولد شد و فعالیت در سینما را از سال ١٣6٧ با فیلم «روز با شکوه» به کارگردانی کیانوش عیاری آغاز کرد و سپس با ساخت فیلم «مادر» به کارگردانی علی حاتمی و ساخت و توزیع دهها فیلم سینمایی ایرانی با کارگردان های مختلف سینمای ایران به فعالیت خود ادامه داد. این زوج صاحب پسری به نام امیرعلی هستند که در ایالت میشیگان زندگی می کند
برنامه «رادیو هفت» شبکه آموزش سیما در پی گفتگوهای شبانه با هنرمندان این بار با افسانه بایگان بازیگر سینما و تلویزیون گفتگو کرده است. مشروح این گفتگوی منصور ضابطیان را میخوانیم.
به عنوان اولین سوال بفرمائید چند فیلم بازی کردید؟
– حقیقتاً تعداد آنها در خاطرم نیست. بالای هفتاد فیلم احتمالا بازی کردهام.
این خوب است یا بد؟
– حتما خوب بوده که چنین شده است. آنچه در گذر زمان بر انسان میگذرد، حتما خوب است. البته فرود و فراز زیاد وجود داشته است.
اگر من در ابتدای گفتگویمان بگویم که شما در سال 1340 به دنیا آمدهاید، کار بدی کردهام یا خیر؟
– نه کار بدی نیست. خوشبختانه چون مردم با بنده ارتباط دارند این موضوع را خوب میدانند. من در 26 دی ماه سال 1340 و در خیابان فرانسه تهران به دنیا آمدم.
چه خاطرهای از دوران کودکی دارید؟
– خیابان سهروردی جنوبی که با پدر و مادرم سپری کردم خیلی خوب یادم است. من از هشت یا نه ماهگیام نیز خاطرهای در ذهن دارم! در آن سن در بغل دایهام بودم و مادرم میخواست به خیاطی برود و از اینکه میخواستند من را تنها بگذارند ناراحت بودم. همچنین دوران مدرسه و دورانی که وارد اجتماع میشود نیز خاطرات خوبی را در ذهنم ایجاد میکند.
آخرین باری که به خاطراتتان فکر کرده بودید، چه زمانی بود؟
– گاهی لحظاتی از گذشته و خاطرات انسان برایش زنده میشود ولی اینکه به طور مداوم به آنها فکر کند، چنین نیست.
دبیرستان را تمام کردید چرا وارد دانشگاه نشدید؟
– یکی از دلایل نرفتن به دانشگاه این بود که آن سالها انقلاب فرهنگی شد. زمانی که میخواستم ادامه تحصیل دهم، انقلاب فرهنگی در دانشگاهها رخ داد و البته خوشبختانه کار ««سربداران»» در مسیر زندگیام قرار گرفت و من هم چون تحصیلات آکادمیک را دوست نداشتم، این کار را با علاقه قبول کردم
از کار نمیترسیدید؟
– پیش از اینکه به بازیگری علاقه داشته باشم به ماجراجویی علاقه داشتم. روزهایی وجود داشت که از نظر روحی سرگشتگی زیادی داشتم. قبل از «سربداران» صبحهای زود از خانهمان تا دربند میدویدم. در آنجا پیش یک آقایی که قهوهخانه داشتند، میرفتم، زیرا برای من ایشان خیلی جالب بودند و به همین دلیل هر روز یک قسمت از ماجرای زندگیشان را که از زبان خودشان تعریف میشد ضبط میکردم و در خانه پیاده میکردم ولی باز هم به خودم میگفتم این، آن ماجراجویی که به دنبالش بودم نیست. وقتی ««سربداران»» را کار کردم بسیاری از لحظات فیلمبرداری آن برای من یک ماجرا بود و با آن فال میگرفتم!
یکی از لحظات فیلمبرداری را که برایتان ماجرا بود برای ما تعریف میکنید؟
یکی از آن صحنهها که بسیار هم ترسناک بود مربوط میشود به بازی با اولین پارتنرم، آقای نصیریان! فکر آن هم سخت است؛ من در حالی که فقط 19 سال سن دارم باید در مقابل علی نصیریان بازی میکردم و به ایشان دستور هم میدادم! ما آن صحنه را در یک برداشت گرفتیم و بعد از پلان من با یک فاصلهای از زمین راه میرفتم. دیالوگ من هم این بود: «رای شاهزاده، رای شاه است؛ پس شما ای قاضی! اکنون رای شاه را شنیدید!»
این یک موقعیتی خیلی بزرگتر از سن و ظرفیت شما در آن سالها بود.
– دقیقاً همینطور است.
چگونه توانستید از پس آن بربیایید تا بعد از آن خودتان را نگیرید و فقط همان آدمیکه قبلا بودید، بمانید؟
– واقعا نمیدانم! شاید باید بگویم این موضوع لطف خدا بود.
همان آدم سابق ماندید؟
– فکر میکنم، افتاده تر شدم! چون درست است که نقش من یک شاه نقش بود و این موضوع میتوانست حال و هوای خاصی برای من داشته باشد اما موضوعات دیگری ذهن من را بیشتر به خود جلب کرده بود.
آن موضوعات چه بودند؟
– اینکه هنر چیست؟!
آن سالها واقعا به این موضوع فکر میکردید؟
– خیلی بیشتر از الان به آن فکر میکردم. مرحوم کیهان رهگذار و آقای نجفی خیلی در این زمینه با من سر و کله میزدند که چه کتابی میتوانم بخوانم و چه کتابی نباید بخوانم و یا چه موسیقی گوش دهم و چه موسیقی گوش ندهم که این موارد ریشه خانوادگی دارد زیرا خانواده پدرم نیز در کار تئاتر بودند و خود پدرم به موسیقی علاقه داشتند و به مرحوم بنان نزدیک بودند. بنابراین آن حال و هوا از من دور نبود.
آقای نجفی چه کتابهایی را به شما پیشنهاد کردند که نخوانید؟
– من به یکسری رمان علاقه داشتم که بعضی از آنها سطحی هم بودند که علاقه ندارم اسم آنها را ببرم. بیشتر با کتابهای «دل کور»، «همسایهها» و بعد دکتر علی شریعتی به من خط فکری میدادند؛ حالا بحث هنر برای موعود پیش میآمد، بحث اینکه فاطمه فاطمه است پیش میآمد. این موارد بیشتر از نقشم توانست به من کمک کند.
این موضوع با آنچه در خانه میگذشت همخوانی داشت؟
– دور نبود. زیرا مقولاتی که دنبال میکردم خیلی ریشهای بود و واقعا موضوع تعالی و تناسبات هنر یک موضوعی بود که در چیدمان خانهمان نیز میدیدیم.
به مرحوم بنان اشاره کردید. شما او را از نزدیک دیده بودید؟
– بله! خیلی زیاد! آوازشان را هم شنیده بودم.
*««سربداران»» تمام شد و افسانه بایگان باقی ماند و پیشنهادهای جدید به شما داده میشد. آیا این پیشنهادها در حد نقش «سربداران» بود؟
– وقتی «سربداران» تمام شد، از چند ماه بعد، یک یا دو کار به من پیشنهاد شد. البته آن دوران یک دوران خاص بود زیرا ما به موضوعات جدید که در سینما و به وسیله سینما باید مطرح شود مانند نقش زن در سینما نرسیده بودیم.
سربدارن» در چه سالی به اتمام رسید؟
– «سربداران» در 26 دی ماه 1362 یعنی درست در شب تولد من روی آنتن رفت.
این اتفاقی بود؟
– بله! کاملا اتفاقی بود.
در مورد آن سالها توضیح دهید.
– سالهای خاصی بود زیرا ما هنوز به تعریف جدید سینمای فرهنگی بعد از انقلاب نرسیده بودیم. چه ارزشهایی باید در این سینما جایگزین شود؟ حضور زنان چگونه باید باشد؟ به همین دلیل از نظر تعداد، کارهای کمی ساخته میشد و هم اینکه از کیفیت بالایی برخوردار نبودند. «سربداران» سطح توقع من را بالا برده بود، زیرا این سریال یک پروداکشن عظیم با بهرهگیری از یکسری نیروی متخصص بهره میجست، ضمن اینکه بافت دراماتیک فیلمنامه به علاوه نورپردازی و فیلمبرداری مناسب کار را خیلی ویژه میکرد به همین جهت توقع من را بالا برد و پیشنهادهای بعدی من را از نظر روحی دچار یک صدمه میکردند، زیرا فکر میکردم همه سینما یعنی «سربداران»! در همان دوران دو بیماری بسیار شدید که ریشه عصبی داشت را از سر گذراندم؛ یکی «شبه حسبه» بود و دیگری «شبه مننژیت» بود
دورهای هم در رادیو بودید. آنجا چه میکردید؟
– برای مجری گری دورهای را دیدیم ولی هیچوقت اجرایی را به صورت حرفهای در رادیو انجام ندادم. این مربوط به دو سال پس از سریال «سربداران» بود. پس از مدتی نیز با کار «گمشده» ساخته آقای صباغ زاده و در سال 64 به دنیای دوربین برگشتم و با آقای مشایخی و آقای غریبیان همبازی شدم و به این شکل اولین تجربه سینمایی ام شکل گرفت.
چرا اسم شما را افسانه گذاشتند؟
– پدرم اسم افسانه را انتخاب کرد. مادرم با این کار مخالف بود زیرا معتقد بود، ممکن است مانند یک قصه زندگیاش پرماجرا میشود ولی پدرم گفته بود که اگر اینگونه هم شود چه اشکالی دارد؟ بالاخره هم پدرم برنده شد و من هم اسم خودم را خیلی دوست دارم زیرا قصهها را خیلی دوست دارم.
*در دهه شصت شما و آقای مجید مظفری با فیلمهایی مانند «تشکیلات» و «گل مریم» و بعد «فانی» داشتید به اولین زوجهای هنری پس از انقلاب تبدیل میشدید. چرا این روند ادامه پیدا نکرد؟
– شاید به این دلیل بود که خیلی علاقهای به زوجهای هنری نداشتند. شاید هم پس از فروش خیلی خوبی که فیلم «تشکیلات» داشت، دو فیلم بعدی فروش خیلی بالایی نداشتند و به همین جهت فکر کردند که این زوج هنری در گیشه جواب نمیدهد.
شاخص ترین فیلمتان در آن سالها چه بود؟
– به دلیل اقبال عمومی فیلم «بگذار زندگی کنم» را انتخاب میکنم. «تشکیلات» هم یک سوژه خیلی خاص داشت و نقشی هم که بنده بازی میکردم در آن سالها کسی آن را بازی نکرده بود؛ من نقش یک جاسوس را بازی میکردم که خودش فرار از کلیشه محسوب میشد.
چرا در هیچ کدام از مصاحبههایتان به فیلم «دبیرستان» اشاره نمیکنید؟
– نمیدانم! دبیرستان برای خیلیها دوست داشتنی و خاطره انگیز بود. آن نقش هم خیلی خاص بود.
فیلمهایتان را الان هم میبینید؟
– بعضی وقتها دوباره فیلمهایم را به مناسبتهایی میبینیم. ممکن است پسرم دوست داشته باشد دور هم یک فیلم قدیمی را ببینیم که در آن صورت، دوباره فیلمهایم را یک نگاهی میاندازم. در دهه شصت «حریم مهرورزی» هم یک اثر ماندگار و خاطره انگیز بود. وقتی برای کار در هتل اسکان یافتیم، اطراف را یک نگاهی انداختم و حالم خیلی دگرگون شد وقتی آدمهایی را میدیدم که از خانههایشان دور افتاده بودند و زندگی و شرایط سختی که زندگی میکردند برای ما غم انگیز بود و من بعد از آن کار تا دو ماه بیمار بودم.
تصور میکنم افسانه بایگان در دهه هفتاد، درخششی که در دهه شصت داشت را از دست داده بود. چرا؟
– در دهه شصت این اقبال را داشتم که تک ستاره جوان سینما باشم ولی بعد از گذشت چند سال بازیگران دیگر وارد سینما شده بودند و در بعضی از زمینهها با درخششهایی هم مواجه میشدند که مورد استقبال مردم نیز قرار گرفت.
این برای شما ناراحت کننده بود؟
– نه! آن زمان هم دوران خاصی بود و گذر از هر دورانی حال و هوای خودش را داشت و فقط اواخر دهه هفتاد حس کردم که موقعیت من دارد تضعیف میشود. در گذر زمان کم کم کار کردن از روح آماتور و زنده هنری من را خارج کرده بود، یعنی درست مثل این بود که صبح یک قرص میخوردم تا گریه و خنده و لحظات مختلف را بازی و اجرا کنم و خلاقیتی انجام نگرفته بود. این بی رنگ شدن و تکرار در کارهایم را میدیدم. نتیجه آن شد که رفتم و برای دو سال تنها ماندم!
از این نمیترسیدید که دو سال به تنهایی پناه ببرید و فراموش شوید؟
– فراموش شدن برای من بهتر از این بود که به هر شکلی باشم.
اما فراموش هم نشدید. چرا؟
– این لطف مردم بود که با «کافه ستاره» برگشتم. زنی که یک کافه و قهوه خانه و یک سالن بیلیارد را اداره میکند و ماجراهای خودش را دارد. با این که کار خیلی غیرمتعارف بود فروش خیلی خوبی داشت.
غم انگیز ترین قصه زندگی شما چه بوده است؟
– مادر من هفت سال سرطان داشتند و جز خودشان کسی تا اواخر نمیدانست. یک روز صبح برای صحنه خاصی از «سربداران» داشتم تمرین میکردم. مادرم گفت برای من چیزی را بیاور و وقتی داشتم بر میگشتم شنیدم که مادرم از خدا میخواست که من دیگر از پا افتادم و نمیتوانم از رخت خواب بیرون بیایم؛ من را ببر! سر کار رفتم و صحنهای میگرفتیم که در آن تهکام بانو بسیار پریشان حال بود و راجع به مرگ صحبت میکرد. وقتی کار تمام شد به سر کوچه خانه که رسیدم ناگهان یک باد بهاری شروع به وزیدم گرفت و دل من ریخت! به سمت خانه دویدم و پلهها را بالا رفتم و وقتی به اتاق رسیدم، دیدم که همه جمع هستند و مادرم یک ربع قبل از اینکه من بیایم از دنیا رفته بود.
در تمام آن هفت سال نمیدانستید که مادرتان سرطان دارد؟
– نه! آن اواخر تا حدودی بعضیها متوجه شده بودند. اصلا من تصور نمیکردم که چنین اتفاقی بیافتد و آن را هیچ وقت باور نمیکردم.
شادترین لحظه رندگیتان چه بود؟
– چند روز پیش پسرم داشت از ایران میرفت و مانند یک کودک گریه میکرد و من هم گریه کردم و اشک ریختم. این همه صداقت در این مرد بزرگ که 32 سالش است برای من بسیار شادی بخش بود. زیرا دیدم فرزند من در گیر و دار زندگی هنوز با صفا است و مانند یک کودک دو ساله راحت گریه میکند.