سری جدید اشعار مولانا در مورد زندگی به همراه غزل های ناب عاشقانه
سری جدید اشعار مولانا در مورد زندگی به همراه غزل های ناب عاشقانه
اشعار مولانا در مورد زندگی ، به همراه زیباترین شعر مولانا در مورد زندگی گلچین بهترین اشعار مولانا در مورد زندگی زیباترین اشعار عاشقانه مولانا و غرل های عاشقانه مولانا را در اختیار شما همراهان عزیز در این مجموعه از سایت روزگار قرار میدهیم
سری جدید اشعار مولانا در مورد زندگی به همراه غزل های ناب
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
امروز می در می دهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را
یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود
یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای
گر برده ایم انگور تو تو برده ای انبان ما
من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را بر ریز بر جان ، ساقیا
بر دست من نه جام جان ، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ، ساقیا
نانی بده نان خواره را ، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ، ساقیا
ای جان جان جان جان ، ما نامدیم از بهر نان
برجه ، گدا رویی مکن در بزم سلطان ، ساقیا
اول بگیر آن جام مه ، بر کفه ی آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ، ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا!!
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ، ساقیا
بر خیز ای ساقی بیا ، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ، ساقیا
جز وی چه باشد کز اجل اندر رباید کل ما
صد جان بر افشانم بر او گویم هنییا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی چون شوم
صبر و قرارم برده ای ای میزبان زودتر بیا
از مه ستاره می بری تو پاره پاره می بری
گه شیرخواره می بری گه می کشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران
من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد
من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا
در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او
زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا
نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی
زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
سری جدید اشعار مولانا در مورد زندگی
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حمله های جند او وز زخم های تند او
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده می خواهی برو اول تنک چون شیشه شو
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
دشمن خویشیم و یار آنکه ما را می کشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد
زان چنین چندان و خوش ما جان شیرین می دهیم
کان ملک ما را بشهد و قند و حلوا می کشد
خویش فربه می نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد
آن بلیس بی تیش مهلت همی خواهد ازو
مهلتی دادش که او را بعد فردا می کشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
در مدزد از وی گلو، گر می کشد تا می کُشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان می دهد دلدار، پیدا می کشد
از زمین کالبد بر زن سری وانگه ببین
کو ترا بر آسمان بر می کشد یا می کُشد
روح ریحی می ستاند راح روحی می دهد
باز جان را می رهاند، جغد جان را می کشد
آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می کشد
هر یکی عاشق چو منصورند، خود را می کشند
غیر عاشق و انما که خویش عمدا می کشد
صد تقاضا می کند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بی تقاضا می کشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می کشد
اشعار مولانا در مورد زندگی و مرگ
چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کاندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امروز
چو واگشت او پی او می دویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی در این شستم من امروز
چنان مستم چنان مستم من امروز
که پیروزه نمی دانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید
در این ره نیست جز مجنون قلاوز
اگر زنده ست آن مجنون بیا گو
ز من مجنونی نادر بیاموز
اگر خواهی که تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز
خلیل آن روز با آتش همی گفت
اگر مویی ز من باقیست درسوز
بدو می گفت آن آتش که ای شه
به پیشت من بمیرم تو برافروز
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز
پیاپی می ستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندر آن پوز
بده صحت به بیماران عالم
که در صحت نه معلومی نه مهموز
چو ناگفته به پیش روح پیداست
چو پوشیده شود بر روح مرموز
خمش کن از خصال شمس تبریز
همان بهتر که باشد گنج مکنوز
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی منتها
ای آتشی افروخته در بیشه ی اندیشها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، امید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا
در سینه ها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بی بدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانه ست و دغل، کین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژ بین شده، با بی گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سُکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صد رنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
وندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لایُری
می مال پنهان گوش جان، می نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی در آمد الصلا
شعر در آن نفس که بمیرم از مولانا نیست بلکه از سروده های سعدی (علیه الرحمه) می باشد. غزل ۴۰۳