کالکشن زیباترین اشعار عاشقانه و احساسی
کالکشن زیباترین اشعار عاشقانه و احساسی
زیباترین اشعار عاشقانه و نوشته های خداحافظی را اینجا بخوانید
اشعار عاشقانه متن عاشقانه زیبا متن عاشقانه کوتاه متن عاشقانه غمگین اشعار عاشقانه
دل نوشته های عاشقانه اشعار عاشقانه شاد متن عاشقانه جدید اشعار عاشقانه احساسی
برای شادی روحم کمی غزل لطفا
دلم پر از غم و درد است، راه حل لطفا
همیشه کام مرا تلخ می کند دنیا
به قدر تلخی دنیای تان، عسل لطفا !
مرا به حال خودم ول کنید آدم ها
فقط برای کمی گریه لا اقل، لطفا
کسی میان شما عشق را نمی فهمد
ادا،دروغ بس است این همه دغل، لطفا
کجاست کوهکنی تا نشان دهد اصلا
به حرف نیست که عاشق شدن،عمل لطفا
"به زور آمده بودم، به اختیار مرا"
ببر به آخر دنیا از این محل لطفا
نمانده راه زیادی، کنار قبرستان
پیاده میشوم آقا… همین بغل، لطفا
ف.نظافتی
مانند غـریـقی کــه پر از وحـشت آب است ،
می گردم و دستم پی یک تکه طناب است
دلتنگی و تنـهایی و انـدوه و صـبوری
این عاقبت تیره ی یک عاشق ناب است
آن مرد پر از شور و غزل ، بعد تو جان داد
این آدم کوکی ، جسدی پشت نقاب است
یا مشکل ارســال پیام ، از دل مــا بود
یا منبــع گیــرنده ی قلـب تو خراب است
زایـیــده ی دردیـم و به بار آمـده ی عشق
در مکتب ما ، عشق فقط ، حرف حساب است
یک جمله بگو دلبرکم ! … حرف دلت چیست ؟
عاشق شده این شاعر و … دنبال جواب است
م. نظری
ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر
بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن ، از هر شباب خوش تر
جز طرح چشم مستت ، بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر
خورشید گو نخندد ، صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت ، از آفتاب خوش تر
هر فصل از آن جهانی است ، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو ، از هر کتاب خوش تر
چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش تر
خامش نشسته شعرم ، در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت ، از شعر ناب خوش تر
حسین منزوی
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل ؟
لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست
حسین منزوی
بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم كــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، كه دریای من اینست
من رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل
آسودگی ام نیست كه معنای من اینست
هر جا كه تویی مركز تصویر من آنجاست
صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست
گیرم كه بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتـی افراز كـه طوبای من اینست
همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن
همواره عطشناكی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست
دیوانه بـــه سودای پـــری از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خــرداد تــــو و آذر من بگـــذر و بگـذار
امروز بجوشند كه سودای من اینست
دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم
كولاكم و برفم همه فردای من اینست
حسین منزوی
چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین
کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام
عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام
همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام
نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود
به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام
چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام
به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری
اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام
کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم
اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام
حسین منزوی
من از عشق لبریزم
هوا سرد است
من از عشق لبریزم
چنان گرمم
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم
که رفت روزها و لحظهها از خاطرم رفته است
هوا سرد است اما من
به شور و شوق دلگرمم
چه فرقی میکند فصل بهاران یا زمستان است؟
تو را هر شب درون خواب میبینم…
تمام دستههای نرگس دیماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم
به خود آرام میگویم:
دوباره خواب میبینم!
دوباره وعدهی دیدارمان در خواب شب باشد
بیا…
من دستههای نرگس دی ماه را در راه میچینم
لیلا مؤمنپور
بی حضور تو
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار
جهنماند
شمس لنگرودی