بیوگرافی کامل محبوب ترین امپراطور جهان؛ کوروش بزرگ
دوران خردسالی کوروش بزرگ را هاله ای از افسانهها در برگرفته است. افسانه هایی که گاه چندان سر به ناسازگاری برآوردهاند که تحقیق در راستی و ناراستی جزئیات آنها ناممکن مینماید. لیکن خوشبختانه درکلیات،ناهمگونی روایات بدین مقدار نیست.
تقریباً تمامی این افسانهها تصویر مشابهی از آغاز زندگی کوروش بزرگ ارائه میدهند، تصویری که استیاگ (آژی دهاک)، پادشاه قوم ماد و نیای مادری اورا در مقام نخستین دشمنش قرار داده است.
استیاگ-سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمکار ماد-آنچنان دل در قدرت و ثروت خویش بسته است که به هیچ وجه حاضر نیست حتی فکرازدست دادنشان را از سر بگذراند. از این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمیهراساند.
این اندیشه که روزی ممکن است ماندانا صاحب فرزندی شود که آهنگ تاج و تخت او کند،استیاگ را برآن میداردکه دخترش را به همسری کمبوجیه ی پارسی–که از جانب او بر انزان حکم میراند – درآورد.
مردم ماد همواره پارسیان رابه دیده ی تحقیر نگریستهاند و چنین نگرشی استیاگ را مطمئن میساخت که فرزند ماندانا،به واسطه ی پارسی بودنش،هرگز به چنان مقام و موقعیتی نخواهد رسید که دراندیشه ی تسخیر سلطنت برآید و تهدیدی متوجه تاج و تختش کند. ولی این اطمینان چندان دوام نمیآورد.
درست در همان روزی که فرزند ماندانادیده میگشاید، استیاگ را وحشت یک کابوس متلاطم میسازد. او در خواب، ماندانا را میبیند که به جای فرزند بوته ی تاکی زاییده است که شاخ و برگهایش سرتاسر خاک آسیا رامی پوشاند.
معبرین درباره ی در تعبیر این خواب می گویند کودکی که ماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد کرد، بر سراسر آسیا مسلط گشته و قوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.
وحشت استیاگ دوچندان میشود. بچه رااز ماندانا می ستاند و به یکی از نزدیکان خود به نام هارپاگ میدهد. بنابه آنچه هرودوت نقل کرده است، استیاگ به هارپاگ دستور میدهد که بچه را به خانه ی خود ببردو سر به نیست کند. کوروش کودک را برای کشتن زینت میکنند و تحویل هارپاگ میدهند اما از آنجا که هارپاگ نمی دانست چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید، چوپانی به نام میتراداتس ( مهرداد ) را فراخوانده، با هزار تهدید و ترعیب، این وظیفه ی شوم را به او محول میکند. هارپاگ به او میگوید شاه دستور داده این بچه را به بیابانی که حیوانات درنده زیاد داشته باشد ببری و درآنجا رها کنی ؛ در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع کشته خواهی شد. چوپان بی نوا، ناچار بچه را برمی دارد و روانه ی خانه اش میشود در حالی که میداند هیچ راهی برای نجات این کودک ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زمانی که بچه را بکشد.
اما از طالع مسعود کوروش بزرگ و از آنجا که خداوند اراده ی خود را بالا تر از همه ی ارادههای دیگر قرار داده،زن میتراداتس در غیاب او پسری می زاید که مرده به دنیامی آید و هنگامی که میتراداتس به خانه میرسد و ماجرا را برای زنش بازمیگوید،زن و شوهر که هر دو دل به مهراین کودک زیبا بسته بودند،تصمیم میگیرند کوروش رابه جای فرزند خود بزرگ کنند. میتراداتس لباسهای کوروش را به تن کودک مرده ی خود میکند و او را، بدانسان که هارپاگ دستورداده بود،در بیابان رها میکند.
کوروش بزرگ تاده سالگی در دامن مادرخوانده ی خود پرورش مییابد. هرودوت دوران کودکی کوروش را اینچنین وصف میکند: « کوروش کودکی بود زبر و زرنگ و باهوش،و هر وقت سؤالی از او میکردند بافراست و حضور ذهن کامل فوراً جواب میداد. در او نیز همچون همه ی کودکانی که به سرعت رشد میکنند و با این وصف احساس میشود که کم سن هستند حالتی ازبچگی درک میشد که با وجود هوش و ذکاوت غیرعادی او از کمی سن و سالش حکایت میکرد. براین مبنا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشانی ازخودبینی و کبر و غرور دیده نمیشد بلکه کلامش حاکی از نوعی سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود.
بدین جهت همه بیشتر دوست داشتند کوروش را در صحبت و درگفتگو ببینندتادرسکوت و خاموشی.از وقتی که با گذشت زمان کم کم قد کشید و به سن بلوغ نزدیک شد در صحبت بیشتر رعایت اختصار میکرد، و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف میزد. کم کم چندان محجوب و مؤدب شدکه وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتراز خود مییافت سرخ می شد و آن جوش وخروشی که بچهها را وا میدارد تا به پر و پای همه بپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست میداد.
از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان میداد.کوروش بزرگ در واقع به هنگام تمرینهای ورزشی،از قبیل سوارکاری و تیراندازی و غیره، که جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت میکنند،او برای آنکه رقیبان خود را ناراحت و عصبی نکند آن مسابقه هایی را انتخاب نمیکرد که میدانست در آنها از ایشان قوی تر است و حتماً برنده خواهد شد،بلکه آن تمرین هایی را انتخاب مینمود که در آنها خود را ضعیف تر از رقیبانش میدانست،و ادعا میکرد که از ایشان پیش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روی مانع ونبرد با تیر وکمان و نیزه اندازی از روی زین،با اینکه هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود،اول میشد.
کوروش وقتی هم مغلوب میشد نخستین کسی بود که به خود میخندید. از آنجا که شکستهای کوروش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومید نمیکرد،و برعکس با سماجت تمام میکوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهترکامیاب شود؛در اندک مدت به درجه ای رسید که در سوارکاری با رقیبان خویش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج میداد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی کوروش در این زمینهها تعلیم و تربیت کافی یافت به طبقه ی جوانان هیجده تا بیست ساله درآمد،و در میان ایشان با تلاش و کوشش در همه ی تمرینهای اجباری،با ثبات و پایداری، با احترام وگذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »
زندگی کوروش جوان بدین حال ادامه یافت تا آنکه یک روز اتفاقی روی داد که مقدر بود زندگی کوروش را دگرگون سازد؛« یک روز که کوروش در ده بایاران خود بازی میکرد و از طرف همه ی ایشان در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پیشآمدی روی دادکه هیچکس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمیکرد. کوروش بر طبق اصول و مقررات بازی چند نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین کرده بود. هر یک به وظایف خویش آشنا بود و همه میبایست از فرمانهاو دستورهای فرمانروای خود در بازی اطاعت کنند.
یکی از بچهها که دراین بازی شرکت داشت و پسریکی از نجیب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود،چون با جسارت تمام ازفرمانبری از کوروش خودداری کردتوقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اکباتان شلاقش زدند. وقتی پس از این تنبیه،که جزو مقررات بازی بود،ولش کردند پسرک بسیار خشمگین و ناراحت بود،چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی راکرده بودندکه معمولاً با یک پسر روستایی حقیر میکنند.
رفت و شکایت به پدرش برد. آرتمبارس که احساس خجلت و اهانت فوق العاده ای نسبت به خود کرد از پادشاه بارخواست،ماجرا را به استحضار او رسانید و از اهانت و بی حرمتی شدید و آشکاری که نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شکوه نمود. پادشاه کوروش و پدرخوانده ی او را به حضور طلبید و عتاب و خطابش به آنان بسیار تند و خشن بود. به کوروش گفت: «این تویی،پسر روستایی حقیری چون این مردک،که به خودجرئت داده و پسر یکی از نجبای طراز اول مرا تنبیه کرده ای؟ »
کوروش جواب داد: «هان ای پادشاه!من اگرچنین رفتاری با او کرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچههای ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب کرده بودند،چون به نظرشان بیش ازهمه ی بچههای دیگر شایستگی این عنوان را داشتم. باری،در آن حال که همگان فرمانهای مرا اجرا میکردند این یک به حرفهای من گوش نمیداد. »
استیاگ دانست که این یک چوپان زاده ی معمولی نیست که اینچنین حاضر جوابی میکند!در خطوط چهره ی او خیره شد،به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش میآمد. بی درنگ شاکی و پسرش رامرخص کرد و آنگاه میتراداتس را خطاب قرار داده بی مقدمه گفت: « این بچه را از کجا آورده ای؟»چوپان بیچاره سخت جا خورد،من من کنان سعی کرد قصه ای سر هم کند و به شاه بگوید ولی وقتی که استیاگ تهدیدش کرده که اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد کند،تمام ماجرا را آنسان که میدانست برایش بازگفت.
استیاگ بیش ازآنکه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کوروش ترسیده بود. بار دیگر مغان دربار و معبران خواب رابرای رایزنی فراخواند…
آنان پس از مدتی گفتگو و کنکاش اینچنین نظر دادند:«از آنجا این جوان با وجود حکم اعدامی که تو برایش صادر کرده بودی هنوز زنده است معلوم میشود که خدایان حامی و پشتیبان وی هستند و اگر تو بر وی خشم گیری خود را با آنان روی در رو کرده ای،با این حال موجبات نگرانی نیز از بین رفته اند،چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبیر گشته است و او دیگر شاه نخواهد شد به این معنی که دختر تو فرزندی زاییده که شاه شده. بنابرین دیگر لازم نیست که از او بترسی، پس او را به پارس بفرست. تعبیرزیرکانه ی مغان در استیاگ اثر کرد و کوروش به سوی پدر و مادر واقعی خود در پارسومش فرستاده شد تا دوره ی تازه ای از زندگی خویش را آغاز نماید. دوره ای که مقدر بود دوره ی عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.
نخستین نبرد کوروش بزرگ
میتراداتس(ناپدری کوروش)پس از آنکه با تهدید استیاگ مواجه شد، داستان کودکی کوروش و چگونگی زنده ماندن کوروش را آنگونه که میدانست برای استیاگ بازگو کرد و طبعاً در این میان از هارپاگ نیز نام برد. هرچند معبران خواب و مغان درباری با تفسیر زیرکانه ی خود توانستند استیاگ را قانع کنند که زنده ماندن کوروش و نجات یافتنش از حکم اعدام وی،تنها در اثر حمایت خدایان بوده است،اما این موضوع هرگز استیاگ را برآن نداشت که چشم برگناه هارپاگ بپوشاند و او رابه خاطر اهمال در انجام مسئولیتی که به وی سپرده بود به سخت ترین شکل مجازات نکند. استیاگ فرمان داد تا به عنوان مجازات پسر هارپاگ را بکشند.
آنچه هرودوت در تشریح نحوه ی اجرای این حکم آورده است بسیار سخت و دردناک است: پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد کشتند و در دیگ بزرگی پختند،آشپزباشی شاه خوراکی از آن درست کرد که در یک مهمانی شاهانه–که البته هارپاگ نیز یکی از مهمانان آن بود–بر سر سفره آوردند؛پس صرف غذا و باده خواری مفصل، استیاگ نظرهارپاگ را در مورد غذاپرسید و هارپاگ نیز پاسخ آورد که درکاخ خود هرگز چنین غذای لذیذ و شاهانه ای نخورده بود؛آنگاه استیاگ در مقابل چشمان حیرت زده ی مهمانان خویش فاش ساخت که آن غذای لذیذ گوشت پسر هارپاگ بوده است.
صرف نظر از اینکه آیا آنچه هرودوت برای ما نقل میکند واقعاً رخ داده است یا نه،استیاگ با قتل پسر هارپاگ یک دشمن سرسخت بردشمنان خود افزود. هرچند هارپاگ همواره میکوشید ظاهر آرام و خاضعانه اش را درمقابل استیاگ حفظ کند ولی درورای این چهره ی آرام و فرمانبردار،آتش انتقامی کینه توزانه راشعله ور نگاه میداشت؛به امید روزی که بتواند ستمهای استیاگ راتلافی کند. هارپاگ میدانست که به هیچ وجه درشرایطی نیست که توانایی اقدام بر علیه استیاگ را داشته باشد،بنابرین ضمن پنهان کردن خشم و نفرتی که از استیاگ داشت تمام تلاشش را برای جلب نظر مثبت وی و تحکیم موقعیت خود در دستگاه ماد به کار گرفت. تا آنکه سرانجام با درگرفتن جنگ میان پارسیان(به رهبری کوروش)و مادها(به سرکردگی استیاگ) فرصت فرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد
هنوز جزئیات فراوانی از این نبرد بر ما پوشیده است. مثلاً ما نمیدانیم که آیا این جنگ بخشی از برنامه ی کلی و از پیش طرح ریزی شده ی کوروش کبیر برای استیلا بر جهان آن زمان بوده است یا نه؛حتی دقیقاً نمیدانیم که کوروش،خود این جنگ را آغاز کرده یا استیاگ او را به نبرد واداشته است. یک متن قدیمی بابلی به نام «سالنامه ی نبونید» به ما میگوید که نخست استیاگ–که از به قدرت رسیدن کوروش در میان پارسیان سخت نگران بوده است–برای از بین بردن خطرکوروش بر وی میتازد و به این ترتیب او را آغازگر جنگ معرفی میکند. در عین حال هرودوت،برعکس بر این نکته اصرار دارد که خواست و اراده ی کوروش را دلیل آغاز جنگ بخواند.
باری،میان پارسیان و مادها جنگ درگرفت. جنگی که به باور بسیاری از مورخین بسیار طولانی تر و توانفرساتر از آن چیزی بود که انتظار میرفت. استیاگ تدابیر امنیتی ویژه ای اتخاذ کرد ؛ همه ی فرماندهان را عزل کرد و شخصاً در رأس ارتش قرار گرفت و بدین ترتیب خیانتهای هارپاگ را–که پیشتر فرماندهی ارتش را به او واگذار کرده بود–بی اثر ساخت. گفته میشود که این جنگ سه سال به درازا کشید و در طی این مدت،دو طرف به دفعات با یکدیگر درگیر شدند. در شمار دفعات این درگیریها اختلاف هست. هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد که در نبرد اول استیاگ حضور نداشته و هارپاگ که فرماندهی سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش میدان را خالی میکند و میگریزد.
پس از آن استیاگ شخصاً فرماندهی نیروهایی را که هنوز به وی وفادار ماندهاند بر عهده میگیرد و به جنگ پارسیان میرود،لیکن شکست میخورد و اسیر میگردد. و اما سایر مورخان با تصویری که هرودوت از این نبرد ترسیم میکند موافقت چندانی نشان نمیدهند. از جمله”پولیین“که چنین مینویسد: «کوروش سه بار با مادیها جنگید و هرسه بار شکست خورد. صحنه ی چهارمین نبرد پاسارگاد بود که درآنجا زنان و فرزندان پارسی میزیستند. پارسیان در اینجا بازهم به فرار پرداختند.. اما بعد به سوی مادی ها–که در جریان تعقیب لشکر پارس پراکنده شده بودند–بازگشتند و فتحی چنان به کمال کردند که کوروش دیگر نیازی به پیکار مجدد ندید»
نیکلای دمشقی نیز در روایتی که از این نبرد کوروش ثبت کرده است به عقب نشینی پارسیان به سوی پاسارگاد اشاره دارد و در این میان غیرتمندی زنان پارسی راکه در بلندی پناه گرفته بودند ستایش میکند که با داد و فریادهایشان، پدران،برادران و شوهران خویش را ترغیب میکردند که دلاوری بیشتری به خرج دهند و به قبول شکست گردن ننهند و حتی این مسأله را از دلایل اصلی پیروزی نهایی پارسیان قلمداد میکند.
به هر روی فرجام جنگ،پیروزی پارسیان و اسارت استیاگ بود. کوروش بزرگ به سال ٥٥٠ (ق.م)وارد اکباتان(هگمتانه–همدان)شد؛بر تخت پادشاه مغلوب جلوس کرد و تاج او را به نشانه ی انقراض دولت ماد و آغاز حاکمیت پارسیان بر سر نهاد. خزانه ی عظیم ماد به تصرف پارسیان درآمد و به عنوان یک گنجینه ی بی همتا و یک ثروت لایزال-که بدون شک برای جنگهای آینده بی نهایت مفید خواهد بود-به انزان انتقال یافت
کوروش بزرگ پس ازنخستین فتح بزرگ خویش،نخستین جوانمردی بزرگ و گذشت تاریخی خود را نیز به نمایش گذاشت. استیاگ– همان کسی که از آغاز تولد کوروش همواره به دنبال کشتن وی بوده است–پس از شکست و خلع قدرتش نه تنها به هلاکت نرسید و رفتارهای رایجی که درآن زمان سرداران پیروز با پادشاهان مغلوب میکردند در مورداو اعمال نشد،که به فرمان کوروش توانست تا پایان عمر در آسایش و امنیت کامل زندگی کند و در تمام این مدت مورد محبت و احترام کوروش بود. پس از نبردی که امپراتوری ماد را منقرض ساخت، در حدود سال ٥٤٧(ق.م)،کوروش به خود لقب پادشاه پارسیان داد و شهر پاسارگاد را برای یادبود این پیروزی بزرگ و برگزاری جشن و سرور پیروزمندانه ی قوم پارس بنا نهاد.
نبرد سارد کوروش بزرگ
سقوط امپراتوری قدرتمند ماد و سربرآوردن یک دولت نوپا ولی بسیار مقتدر به نام ”دولت پارس “برای کرزوس،پادشاه لیدی-همسایه ی باختری ایران،سخت نگران کننده و باورنکردنی بود. گذشته از آنکه امپراتور خودکامه ی ماد، برادرزن کرزوس بود و دو پادشاه روابط خویشاوندی بسیار نزدیکی با یکدیگر داشتند،نگرانی کرزوس از آن جهت بود که مباداپارسیان تازه به قدرت رسیده،مطامعی خارج از مرزهای امپراتوری ماد داشته باشند و با تکیه بر حس ملی گرایی منحصر بفرد سربازان خود،تهدیدی متوجه حکومت لیدی کنند. کرزوس خیلی زود برای دفع چنین تهدیدی وارد عمل گردید و دست به کار تشکیل ائتلاف مهیبی از بزرگترین ارتشهای جهان آن زمان شد؛ائتلافی که اگر به موقع شکل میگرفت بدون شک ادامه ی حیات دولت نوپای پارس را مشکل میساخت.
فرستادگانی از جانب دولت لیدی به همراه انبوهی از هدایا و پیشکشهای شاهانه به لاسدمون (لاکدومنیا،پایتخت اسپارت)اعزام شدند تا از آن کشور بخواهند برای کمک به جنگ با امپراتوری جدید،سربازان و تجهیزات نظامی خود را در اختیار لیدی قرار دهد. از نبونید(پادشاه بابل)و آمیسیس(فرعون مصر)نیز درخواستهای مشابهی به عمل آمد. واحدهایی از ارتش لیدی نیز ماموریت یافتند تا با گشت زنی در سرزمین تراکیه،به استخدام نیروهای جنگی مزدور برای نبرد با پارسیان بپردازند. ناگفته پیداست که چنین ارتش متحدی تا چه اندازه میتوانست قدرتمند و مرگبار باشد. در عین حال، کرزوس برای محکم کاری کسانی را نیز به معابد شهرهای مختلف-از جمله معابد دلف،فوسید و دودون-فرستاد تا از هاتفان غیبی معابد،نظر خدایان را نیز در مورد این جنگ جویا شود.
از آنچه در سایر معابد گذشت بی اطلاعیم ولی پاسخی که هاتف غیبی معبد دلف به سفیران کرزوس داد اینچنین بود: « خدایان، پیش پیش به کرزوس اعلام میکنند که در جنگ با پارسیان امپراتوری بزرگی را نابود خواهد کرد. خدایان به او توصیه میکنند که از نیرومندترین یونانیان کسانی را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او میگویند که وقتی قاطری پادشاه میشود کافی است که او کنارههای شنزار رود هرمس را در پیش گیرد و بگریزد و از اینکه او را ترسو و بی غیرت بنامند خجالت نکشد.»
این پیشگویی کرزوس را در حیرت فرو برد. او به این نکته اندیشید که اصلاَ با عقل جور در نمیآید که قاطری پادشاه شود. بنابرین قسمت اول آن پیشگویی را – که میگفت کرزوس نابود کننده ی یک امپراتوری بزرگ خواهد بود – به فال نیک گرفت و آماده ی نبرد شد. ولی همه چیز بدانسان که کرزوس در نظر داشت پیش نمیرفت. اسپارتیها اگر چه سفیر کرزوس را به نیکی پذیرا شدند و از هدایای او به بهترین شکل تقدیر کردند ولی در مورد کمک نظامی در جنگ پاسخ روشنی ندادند. حاکمان بابل و مصر نیز وعده دادند که در سال آینده نیروهایشان را راهی جنگ خواهند کرد.
با این همه کرزوس تصمیم خود را گرفته بود و در سال ٥٤٦ پیش از میلاد، با تمام نیروهایی که توانسته بود گرد آورد – از جمله سواره نظام معروف خود که در جهان آن زمان به عنوان بی باک ترین و کارآزموده ترین سواره نظام در تمام ارتشها شهره بودند – از سارد خارج شد. سپاه لیدی از رود هالیس ( که مرز شناخته شده ی دولتین لیدی و ماد بود ) گذشت و وارد کاپادوکیه در خاک ایران گردید.
پس از آن نیز غارت کنان در خاک ایران پیش رفت و شهر پتریا را نیز متصرف شد. سپاهیان لیدیایی، در حال پیشروی در خاک ا یران داراییهای تمامی مناطقی را که اشغال میشد چپاول مینمودند و مردم آن مناطق را نیز به بردگی میگرفتند. ولیکن ناگهان سربازان لیدیایی با چیز غیر منتظره ای روبرو شدند ؛ ارتش ایران به فرماندهی کوروش کبیر به سوی آنها میآمد! ظاهراَ یک لیدیایی خائن که از جانب کرزوس مامور بود تا از سرزمینهای تراکیه برای او سرباز اجیر کند، به ایران آمده بود و کوروش را در جریان توطئه ی کرزوس قرار داده بود. نخستین بار، سپاهیان ایرانی و لیدیایی در دشت پتریا درگیر شدند.
به گفته ی هرودوت هر دو لشکر تلفات سنگینی را متحمل شدند و شب هنگام در حالی که هیچ یک نتوانسته بودند به پیروزی برسند، از یکدیگر جدا شدند. کرزوس که به سختی از سرعت عمل نیروهای پارسی جا خورده بود، تصمیم گرفت شب هنگام میدان را خالی کند و به سمت سارد عقب نشید. به این امید که از یک سو پارسیان نخواهند توانست از کوههای پر برف و راههای صعب العبور لیدی بگذرند و به ناچار زمستان را در همان محل اردو خواهند زد و از سوی دیگر تا پایان فصل سرما، نیروهای متحدین نیز در سارد به او خواهند پیوست و با تکیه بر قدرت آنان خواهد توانست کوروش را غافلگیر نموده، از هر طرف به ایران حمله ور شود. پس از رسیدن به سارد، کرزوس مجدداَ سفیرانی به اسپارت، بابل و مصر فرستاد و به تاکید از آنان خواست حداکثر تا پنج ماه دیگر نیروهای کمکی خود را ارسال دارند.
صبح روز بعد، چون کوروش از خواب برخواست و میدان نبرد را خالی دید، بر خلاف پیش بینیهای کرزوس، تصمیمی گرفت که تمام نقشههای او را نقش برآب کرد. سربازان ایرانی نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند، بلکه با جسارت تمام راه سارد را در پیش گرفتند و با گذشتن از استپهای ناشناخته و کوهستانهای صعب العبور کشور لیدی، از دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پایتخت اردو زدند. وقتی که کرزوس خبردار شد که سپاهیان کوروش بر سختی زمستان فائق آمدهاند و بی هیچ مشکلی تا قلب مملکتش پیش روی کردهاند غرق در حیرت گردید. از یک طرف هیچ امیدی به رسیدن نیروهای کمکی از اسپارت، بابل و مصر نمانده بود و از طرف دیگر کرزوس پس از رسیدن به سارد، سربازان مزدوری را که به خدمت گرفته بود نیز مرخص کرده بود چون هرگز گمان نمیکرد که پارسیها به این سرعت تعقیبش کنند و جنگ را به دروازههای سارد بکشانند. بنابرین تنها راه چاره، سامان دادن به همان نیروهای باقی مانده در شهر و فرستادن آنان به نبرد پارسیان بود.
کوروش میدانست که جنگیدن در سرزمین بیگانه، برای سربازان پارسی بسیارسخت تر از دفاع در داخل مرزهای کشور خواهد بود و از سوی دیگر فزونی نیروهای دشمن و توانایی مثال زدنی سواره نظام لیدی،نگرانش میکرد. لذا به توصیه دوست مادی خود،هارپاگ(همان کسی که یکبار جانش را نجات داده بود)تصمیم گرفت تا خط مقدم لشکرش را باصفی از سپاهیان شتر سوار بپوشاند. اسب هاازهیچ چیزبه اندازه ی بوی شتر وحشت نمیکنند و به محض نزدیک شدن به شتران،عنان اسب ازاختیار صاحبش خارج میشود.
بنابرین سواره نظام لیدی، هرچقدر هم که قدرتمند باشد,به محض رسیدن به اولین گروه از سپاهیان پارس عملاَ ازکار خواهد افتاد. پیاده نظام کوروش نیز دستور یافت تاپشت سرشتران حرکت کند و پس از آنان نیز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند. آنگاه با این فریادکوروش که« خدا ما را به سوی پیروزی راهنمایی میکند» سپاهیان ایران و لیدی رو در روی یکدیگر قرار گرفتند. جنگ بسیار خونین بود ولی در نهایت آنانکه به پیروزی رسیدند لشکریان پارس بودند. از میان لیدیایی ها،آنان که زنده مانده بودند-به جز معدودی که دوباره برای گرفتن کمک به کشورهای دیگر رفتند-به درون شهر عقب نشستند و دروازههای شهر را مسدود کردند. به این امید که بالاخره متحدین اسپارتی، بابلی و مصری ازراه میرسندوکار ایرانیها را یکسره میکنند. پس از شکست وعقب نشینی لیدیایی ها،پارسیان شهر سارد را به محاصره درآوردند.
شهر سارد از هر طرف دیوار داشت بجز ناحیه ای که به کوه بلندی بر میخورد و به خاطر ارتفاع زیاد و شیب بسیار تند آن لازم ندیده بودند که در آن محل استحکاماتی بنا کنند. پس از چهارده روز محاصره ی نافرجام کوروش اعلام کرد به هر کس که بتوانند راه نفوذی به درون شهر بیابد پاداش بسیار بزرگی خواهد داد. بر اثر این وعده بسیاری از سپاهیان در صدد یافتن رخنه ای در استحکامات شهر برآمدند تا آنکه روزی یک نفر پارسی به نام”هی رویاس“دید که کلاه خود یک سربازلیدیایی از بالای دیوار به پایین افتاد. او چست و چالاک پایین آمد،کلاهش را برداشت و از همان راهی که آمده بود بازگشت.”هی رویاس “دیگران را در جریان این اکتشاف قرار داد و پس از بررسی محل،گروه کوچکی از سپاهیان کوروش به همراه وی از آن مسیر بالا رفته و داخل شهر شدند و پس از مدتی دروازههای شهر را بروی همرزمان خود گشودند.
در مورد آنچه پس از ورود پارسیان به داخل شهر سارد روی داد نمیتوانیم به درستی و با اطمینان سخن بگوییم ؛اگر چه در این مورد نیز هر یک از مورخان،روایتی نقل کردهاند ولی متاسفانه هیچ کدام از این روایات قابل اعتماد نیستند. حتی هرودوت که نوشتههای او معمولاَ بیش از سایرین به واقعیت نزدیک است، آنچه در این موردخاص میگوید،حقیقی به نظر نمیرسد.
ابتدا روایت گزنفون را میآوریم و سپس به سراغ هرودوت خواهیم رفت: «وقتی کرزوس را به حضور فاتح آوردند سر به تعظیم فرود آورد و به او گفت:من،ای ارباب،به تو سلام میکنم، زیرا بخت و اقبال از این پس عنوان اربابی را به تو بخشیده است و مرا مجبور ساخته است که آنرا به تو واگذارم. کوروش گفت:من هم به تو سلام میکنم،چون تو مردی هستی به خوبی خودم و سپس به گفته افزود:آیا حاضری به من توصیه ای بکنی؟من میدانم که سربازانم خستگیها و خطرهای بیشماری را متحمل شده و در این فکرند که عنی ترین شهر آسیا پس از بابل یعنی سارد را به تصرف خود درآورند.
بدین جهت من درست و عادلانه میدانم که ایشان اجر زحمات خود را بگیرند چون میدانم که اگر ثمره ای از آن همه رنج و زحمت خود نبرند من مدت زیادی نخواهم توانست ایشان را به زیر فرمان خود داشته باشم. در عین حال، این کار را هم نمیتوانم بکنم که به ایشان اجازه دهم شهر را غارت کنند. کرزوس پاسخ داد: بسیار خوب، پس بگذار بگویم اکنون که از تو قول گرفتم که نخواهی گذاشت سربازانت شهر را غارت کنند و زنان و کودکان ما را نخواهی ربود، من هم در عوض به تو قول میدهم که لیدیاییها هر چیز خوب و گرانبها و زیبایی در شهر سارد باشد بیاورند و به طیب خاطر به تو تقدیم کنند.
تو اگرشهر سارد را دست نخورده و سالم باقی بگذاری سال دیگر دوباره شهر رامملو از چیزهای خوب وگرانبها خواهی یافت. برعکس،اگر شهر را به بادنهب و غارت بگیری همه چیز حتی صنایعی را که میگویند منبع نعمت و رفاه مردم است از بین خواهی برد. گنجهای مرا بگیر ولی بگذار که نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگیرند. من بیش از حد از خدایان سلب اعتماد کرده ام. البته نمیخواهم بگویم که ایشان مرا فریب دادهاند ولی هیچ بهره ای از قول ایشان نبرده ام.
بر سردر معبد دلف نوشته شده است: « تو خودت خودت را بشناس!» باری، من پیش از خودم همواره تصور میکردم که خدایان همیشه باید نسبت به من نر مساعد داشته باشند. ادم ممکن است که دیگران برا بشناسد و هم نشناسد، و لیکن کسی نیست که خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهای سرشاری که داشتم و به پیروی از حرفهای کسانی که از من میخواستند در رأس ایشان قرار بگیرم و نیز تحت تاثیر چاپلوسیهای کسانی که به من میگفتند اگر دلم را راضی کنم و فرماندهی بر ایشان را بپذیرم همه از من اطاعت خواهند کرد و من بزرگترین موجود بشری خواهم بود ضایع شدم و از این حرفها باد کردم و به تصور اینکه شایستگی آن را دارم که بالاتر از همه باشم، فرماندهی و پیشوایی جنگ را پذیرفتم ولیکن اکنون معلوم میشود که من خودم را نمیشناختم و بیخود به خود میبالیدم که میتوانم فاتحانه جنگ با تو را رهبری کنم، تویی که محبوب خدایانی و به خط مستقیم نسب به پادشاهان میرسانی. امروز حیات من و سرنوشت من تنها به تو بستگی دارد.
کوروش بزرگ گفت: من وقتی به خوشبختی گذشته ی تو میاندیشم نسبت به تو احساس ترحم در خود میکنم و دلم به حالت میسوزد. بنابرین من از هم اکنون زنت و دخترانت را که میگویند داری و دوستان و خدمتکاران و سفره گسترده همچون گذشته ات را به تو پس میدهم. فقط قدغن میکنم که دیگر نباید بجنگی» و اما اینک به نقل گفته ی هرودوت میپردازیم و پس از آن خواهیم گفت که چرا این روایت نمیتواند با حقیقت منطبق باشد ؛ « کرزوس به خاطرغم و اندوه زیاد در جایی ایستاده بود و حرکت نمیکرد و خود را نمیشناساند. در این حال یکی از سپاهیان پارسی به قصد کشتن او به وی نزدیک گردید که ناگهان پسر کر و لال کرزوس زبان باز کرد و فریاد زد: ” ای مرد ! کرزوس را نکش “ بدینگونه سرباز پارسی از کشتن کرزوس منصرف شد و او را دستگیر کرد. به فرمان کوروش، کرزوس را به همراه ١٤ تن دیگر از نجبای لیدی، به روی توده ای از هیزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را روشن کردند کرزوس فریاد زد ” آه ! سولون، سولون “. کوروش توسط مترجم خود، معنی این کلمات را پرسید. کرزوس پس از مدتی سکوت گفت: « ای کاش شخصی که اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت میکرد » کوروش باز هم متوجه منظور کرزوس نشد و دوباره توضیح خواست.
سپس کرزوس گفت: « زمانیکه سولون در پایتخت من بود، خزانه و تجملات و اشیاء قیمتی خود را به او نشان دادم و پرسیدم چه کسی را از همه سعاتمندتر میداند، در حالی که یقین داشتم که اسم مرا خواهد برد. ولی او گفت تا کسی نمرده نمیتوان گفت که سعادتمند بوده یا نه ! » کوروش از شنیدن این سخن متاثر شد و بی درنگ حکم کرد که آتش را خاموش کنند ولی آتش از هر طرف زبانه میکشید و موقع خاموش کردن آن گذشته بود. آنگاه کرزوس گریست و ندا داد « ای آپلن! تو را به بزرگواری
«.. عشق و سلطنت..» سرگذشت پرماجرای کوروش کبیر نویسنده : موسی نثری همدانی در قسمتی از این کتاب می خوانیم: بعد از آن نامه را از میان موی سر خود بیرون آورد و به کوروش داد و کورش نامه را باز کرد و خواند. عزیزم ایام دوری و جدایی از تو بسیار طول کشید و غم جدایی شیرینی کلمات امید وار کننده تو و وعده هایت را از یاد من برد و نا امیدی در دل من سایه انداخت و چنان عالم را در نظرم تیره و تار ساخت که گویی دیگر هرگز روشنی امید در دل تنگ من راه نخواهد یافت و گاهی خبر کشته شدن تو در دربار آژیدهاک شایع می شود و در شهر اکباتان ورد زبان ها می شود و گاهی میگویند تو را دستگیر کردند، هروز با خبر وحشت انگیزی روزگارم را چون شب تار می سازد و بر جراحت قلبم می افزایند… نویسنده در این رمان تاریخی به روایت زندگی کوروش کبیر هخامنشی پرداخته است. مسافرت اکباتان، ملاقات مادر و پسر، ژوپیتر و شهر پازارگاد» مقدمات جنگ، غوغای عشق، میدان جنگ و محاصره، شاهزاده خانم بابلی، قلعه سارد، معبد بل و…بعضی از عنوانهای کتاب است.
خودت سوگند میدهم که اگر هدایای من را پسندیده ای بیا و مرا نجات بده » پس از دعای کرزوس به درگاه آپلن، باران شدیدی باریدن گرفت و آتش را خاموش کرد. پارسیان که سخت وحشت زده بودند، در حالی که زرتشت را به یاری میطلبیدند از آنجا گریختند. »
این بود روایت هرودوت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. ولی ما دلایلی داریم که باور کردن این روایت را برایمان مشکل میسازند. نخستین دلیل بر نادرست بودن این روایت، مقدس بودن آتش نزد ایرانیان است که به آنها اجازه نمیداد با سوزاندن پادشاه دشمن، به آتش – یعنی مقدس ترین چیزی که در تمام عالم وجود دارد – بی حرمتی کرده، آن را آلوده سازند. دلیل دوم آنست که در سایر مواردی که کوروش بر کشوری فائق آمده، هرگز چنین رفتاری سراغ نداریم و هرودوت نیز خود اذعان میکند به این که رفتار کوروش با ملل مغلوب و بویژه با پادشاهان آنان بسیار جوانمردانه و مهربانانه بوده است. و بالاخره سومین و مهمترین دلیل آنکه امروز مشخص شده است که اصولاَ در زمان سلطنت کرزوس، سولون هرگز به سارد سفر نکرده بود بنابرین داستانی که هرودوت نقل میکند به هیچ عنوان رنگی از واقعیت ندارد. چهارمین نکته ی شک برانگیزی که در این روایت وجود دارد آن است که آپولن، خدای یونانیان بوده و این مسأله یک احتمال قوی پیش میآورد که هرودوت – به عنوان یک یونانی – کوشیده است باورهای مذهبی خود را در این مسأله دخالت دهد.
در مورد آنچه در شهر سارد رخ داد نیز روایتهای مشابهی نقل شده است که اگر چه در پایان به این نکته میرسند که سربازان پارسی، شهر را غارت نکرده و با مردم سارد به عطوفت رفتار کردهاند ولی میکوشند به نوعی این رفتار سپاهیان پارس را به عملکرد کرزوس و تاثیر سخنان وی در پادشاه جوان هخامنشی مربوط کنند تا آنکه مستقیماَ دستور کوروش را عامل رفتار جوانمردانه ی سپاهیان ایران بدانند. پس از تسخیر سارد، تمام کشور لیدیه به همراه سرزمینهای ی که پادشاهان آن سابقاَ فتح کرده بودند، به کشور ایران الحاق شد و بدین ترتیب مرز ایران به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر رسید.
پس از بدست آوردن سارد، تمام لیدیه با شهرهای وابسته اش، به دست کوروش افتاد و حدود ایران به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر رسید. این مستعمرات را چنانکه در جای خود خواهد آمد اقوام یونانی بر اثر فشاری که مردم دریایی به اهالی یونان وارد آوردند، بنا کرده بودند. کوچ کنندگان از سه قوم بودند: ینانها، الیانها و دریانها. نام یونان به زبان پارسی از نام قوم یکمی آمده است زیرا اهمیت آنها در این دست آوردهها (مستعمرات) بیشتر بود.
هرودوت اوضاع این مستعمرات را چنین مینویسد: ینانهایی که شهر پانیوم وابسته به آنهاست شهرهای خود را در جاهایی بنا کردهاند که از حیث خوبی آب و هوا در هیچ جا مانند ندارد. نه شهرهای بالا میتوانند با این شهرها برابری کنند و نه شهرهای پایین، نه کرانههای خاوری و نه کرانههای باختری.
ینانها به چهار لهجه سخن میگویند شهر ینانی ملیطه که در باختر واقع است پس از ان مینویت و پری ین است. این شهرها در کاریه قرار دارند و اهالی آنها به یک زبان سخن میگویند. شهرهای ینانی واقع در لیدیه اینهاست: افس، کل فن، لیدوس، تئوس، کلازمن، فوسه. اینها به یک زبان سخن میگویند ولی زبان آنها همانند زبان شهرهای یاد شده در بالا نیست. از سه شهر دیگر ینانی دو شهر در جزیده سامس و خیوس واقع است و سومی ارتیر است که که در خشکی بنا شده است. اهالی خیوس و ارتیر به یک زبان سخن میوین دو اهالی سامس به زبانی دیگر. این است چهار لهجه ینانی.
پس از آن هرودوت میگوید: ینانهای هم پیمان زمانی از دیگر ینانها جدا شده بودند و جدایی آها از اینجا بود که در آن زمان ملت یونانی به تمامی ناتوان به دید میآمد و ینانها در میان اقوام یونانی از همه ناتوانتر بودند و به جز شهر آتن شهر مهمی نداشتند. بنابرین چه آتنیها و چه دیگر ینانیها پرهیز داشتند از اینکه خود را ینانی بنامند و گمان میرود که اکنون هم بیشتر ینانها این نام را شرم آور میدانند.
دوازده شهر همی پیمان ینانی برعکس به نام خود سربلند بودند. آنها معبدی برای خود ساختند که آن را پانیونیوم نامیدند از ینانهای دیگر کسی را به آنجا راه نمیدادند و کسی هم جز اهالی ازمیر خواهند آن نبود که در پیمان آنها وارد شود. پانیوم در دماغه ی میکال قرار دارد این معبد برای خدای دریاها، پوسیدون هلی ***، ساخته شده است. در نوروزها ینانها ی شهرهای هم پیمان در اینجا گرد میآیند و این جشن را جشن پانیونیوم مینامند.
از گفتههای هرودت روشن میشود که دریانها هم همبستگی با شش شهر دریانی داشتند ولی بعدها هالی کارناس را باری اینکه یکی از اهالی آن بر خلاف عادت قدیم رفتار کرد، از پیمان بیرون کردند. الیانها همبستگی از دوازده شهر داشتند ولی ازمیر را ینانها از آنها جدا کردند و یازده شهر دیگر در همبستگی الیانی بازماند. زمینها الیانی پربارتر از زمینهای ینانی بود ولی از حیث خوبی آب و هوا با شهرهای ینانی برابری نمیکرد.
از گفتههای هرودوت چنین برمی آید که این مستعمرات را سه قوم یونانی بنا کدره بودند و بین تمام آنها همراهی و هم پیمانی نبود. زیرا هر یک از همبستههای کوچک برپا کرده با هم هم چشمی و کشمکش داشتند. پس از آن تاریخ نگار نامبرده میگوید: ینانها و الیانها نماینده ای نزد کوروش فرستاده و درخاست کردند که کوروش با آنها مانند پادشاه لید ی رفتار کند یعنی به کارهای درونی آنها دخالت نکند وهمان امتیازات را بشناسد. کوروش پاسخی یکراست به آنها نداده و این مثل را آورد: « زنی به دریا نزدیک شده و دید که ماهیهای قشنگی در آب شنا میکنند. پیش خود گفت: اگر من نی بزنم آشکارا این ماهیها به خشکی درآیند. بعد نشست و هر چند که نی زد چشمداشت او برآورده نشد. پس توری برداشت و به دریا افکند و شمار زیادی از ماهیان به دام افتادند. وقتی که ماهیها در تور به بالا و پایین میجستند، نی زن حال آنها را دید و گفت: حالا دیگر بیهوده میرقصید! میبایست وقتی برایتان نی میزدم میرقصیدید. »
هرودوت این گفته را چنین تعبیر میکند: کوروش خواست با این مثل آنها بدانند که موقع را از دست داده اند،چه وقتی که پیش از به دست آوردن سارد به آنها پیشنهاد همبستگی شده بود و آنها رد کرده بودند. از میان مستعمرات یونانی،کوروش فقط با اهالی ملیطه قرارداد کرزوس را تازه کرد و و نمایندگان دیگر شهرها را نپذیرفت. نمایندگان به شهرهای خود بازگشتند و پاسخ کوروش را رسانیدند. سپس از تمام شهرهای یونانی آسیای کوچک نمایندگانی برگزیده شدند که در پانیونیوم گرد آمده و در برابر کوروش همبسته شوند.
نمایندگان شهرهایی چون کل فن،افس،فوسه،پری ین،لبدس،تئوس،اریتر و دیگران در اینجا گرد آمده بودند. شهر ملیطه چون به مقصود خویش رسیده بود در این گروه شرکت نکرد. جزیره ی سامس و خیوس هم شرکت نکردند به این امید که کوروش چون نیروی دریایی نیرومندی ندارد کاری با آنها نخواهد داشت. ولی دیگر شهرها باوجود اختلافاتی که با یکدیگر داشتند، از جهت خطر مشترکی که احساس میکردند در این گردهمآیی حضور یافتند.
الیانها گفتند هر چه ینانها بکنند ما هم خواهیم کرد. دریانها از جهت آنکه از شهرهای کارناس که دریانی بود نماینده ای پذیرفته نشده بود، از شرکت در عملیات خودداری کردند. چون جزایر یونانی هم حاضر نشدند در این گردهمآیی شرکت کنند،ینانها و الیانها قرار گذاتند نماینده ای به اسپارت گسیل کنند و از آن دولت یاری جویند.
با این هدف پی تر موس نامی از اهای فوسه که سخنران و سخندان بود با انبوهی از هدایا به نزد اولیای دولت اسپارت فرستاده شد. ولی اسپارتیها جواب درستی به وی ندادند و تنها وعده کردند که گروهی را خواهند فرستاد تا اوضاع منطقه را بازبینی کنند. بدین منظور یک کشتس اسپارتی پنجاه پارویی رهسپار فوسیه شد و در آنجا نمایندگان اسپارت،فردی به نام لاکریناس را برگزیدند و برای مذاکره با کوروش روانه ی سارد کردند. او به شاه گفت:بر حذر باشیدازاینکه مستعمرات یونانی را آزار کنید،زیرا اسپارت چنین رفتاری را نخواهد پذیرفت.
کوروش از یونانیهایی که در رکاب وی بودند پرسید:مگر این لاسدمونیهاکیستند و عده شان چقدر است که اینگونه سخن میگویند؟پس از آنکه یونانیها این مردم به کوروش شناساندند، کوروش رو به نماینده کرد و گفت:من از مردمی که در شهرهایشان جای ویژه ای دارند که در آنجا گرد هم میآیند و با سوگند دروغ و نیرنگ یکدیگر را فریب میدهند هراسی ندارم. اگر زنده ماندم چنان کنم که این مردم به جای دخالت در کار ینانیها از کارهای خودشان سخن بگویند.
نماینده ی اسپارت پس از شنیدن پاسخ کوروش به کشور خویش بازگشته به پادشاه اسپارت(آناک ساندریس،آریستون)پاسخ کوروش را رسانید. انها هم پاسخ را به مردم رسانیدند و مسئله ی کمک گرفتن یونانیهای آسیای صغیر از اسپارتیها به همین جا ختم شد.
هرودوت میگوید بیم دادن کوروش به همهی یونانیها بود، چه هر شهر یونانی میدانی دارد و مردم برای دادو ستد در آنجا گرد میآیند ولی در پارس چنین میدانهایی وجود ندارد. نتیجه ای که تاریخنگار یاد شده میگیرد درست نیست زیرا مقصود کوروش روش حکومت آنها بوده است. یونانیهایی که از ملتزمین کوروش بودند او را از روش حکومت اسپارت آگاه کرده و گفتند مردم در جایی میدان مانندگرد آمده و در کارها سخن میگویند و هریک از سخنوران میخواهندباور خود را به مردم بپذیرانند
آشکار است که کوروش از روش چنین حکومتی خوشش نیامده و آن پاسخ را داده است. خلاف این فرض طبیعی نیست. زیرا وقتی که میخواهند مردمی را بشناسانند روش حکومت آن را کنار نمیگذارند تا از میدان داد و ستد سخن بگویند. بنابرین از این پاسخ نمیتوان داوری کرد که میدان خرید و فروش در پارس پیدایی نداشته است به عکس چون داد و ستد در آن زمان بیشتر با تبدیل جنس به جنس میشد و مغازه یا حجره برای اینگونه داد وستد تنگ بود، پس این میدانها بوده است. به هر حال اگر هم نبوده مقصود کوروش روش حکومت اسپارتیها بود نه میدان داد و ستد آنها.
کوروش دراین هنگام به کارهایی که در خاور داشت بیش از کارهای باختراهمیت داد. یک تن از اهالی لیدیه به نام پاکتیاس را برگزید و به حکومت این کشور گماشت. ترتیبات آن را با حوالی که در زمان آزادی داشت باقی گذاشت و پس از آن با کرزوس راهی ایران شد. هرودوت میگوید دلیل برگزیدن یک تن لیدیایی به فرمانروایی این کشور این بود که کوروش ترتیب ایران را در دید آورد،چون در ایران رسم براین بودکه وقتی کشوری را میگرفتند از خانواده فرمانروایان یا نجبای آن کشور کسی را به فرمانروایی آن بر میگزیدند. ولی دیری نپایید که کورش دانست که این ترتیب سازگار اوضاع آسیای پایینی نیست.
توضیح آنکه پاکتیاس همین که کورش را دور دید دعوی آزاد شدن لیدیه کرد و چون کورش گنجینه را به او سپرده بود با آن پول مردم کناره را با خود همراه کرد و سپاهی ترتیب داد بعد به سارد شتافته و فرمانروای ایرانی را در ارگ پیرامون گرفت. این خبر در راه به کورش رسید و او چنانکه هرودت میگوید از کرزوس پرید سرانجام این کار چیست ؟ چنیین به نظر میآید که مردم لیدی هم برای خودشان و هم برای من دردسر درست میکنند. آیا بهتر نیست که لیدیها را برده کنم ؟ کرزوس در پاسخ گفت خشمگین نشو، لیدها نه از بابت گذشته گناهی دارند و نه از جهت حا ل. گذشتهها به گردن من بود و حال گناه از پاکتیاس است که باید تنبیه شود.
از گناه لیدیها بگذر و برای اینکه بعدها شورش نکنند نماینده ای به سارد فرست و فرمان بده که لیدیها اسلحه برندارند، در زیر ردا قبایی بپوشند و کفشاهی بلند به پا کنند و کودکان خویش را به نواختن آلات موسیقی و بازرگانی وادارند. به زودی خواهی دید که مردان لیدی زنانی خواهند بود و اندیشه تو از شورش آنها راحت خواهد شد. والبته کورش هرگز به این توصیههای رهبری که برای زن کردن مردان کشورش نقشه میکشید اهمیت نداد. مازارس سردار ایرانی برای سرکوب شورش پاکتیاس به سارد فرستاده شد.
با ورود مازارس به شهر سارد،پاکتیاس شهر را رها کرد و به کوم(=کیمه،مستعمره ی یونانی)گریخت. مازارس به اهالی کوم پیغام داد که باید پاکتیاس را تسلیم کنند. اهالی کوم از یک سو نمیخواستند با پارسیان وارد جنگ شوند و از سوی دیگر راضی نبودند کسی را که به آنها پناه آورده است تسلیم پارسیان کنند، لذا از پاکتیاس خواستند تا از شهر آنها بیرون رود و به ملیطه بگریزد. به خواست اهالی کوم،پاکتیاس به ملیطه رفت ولی از بخت بد شهری که به آن پناه آورده بود مردمی داشت بازرگان و پرستنده ی پول ! آنها راضی شدند در ازای دریافت وجهی پاکتیاس را تسلیم کنند ولی پاکتیاس بوسیله ی یک کشتی که از کوم آمده بود به جزیره ی خیوس فرار کرد اما این پایان بدبیاریهای او نبود.
اهالی این جزیره خواهان ناحیه ای به نام آتارنی بودند که در برابر خیوس واقع بود و به مازارس گفتند که اگر آن ناحیه را به ما دهی پاکتیاس را به تو میسپاریم. مازارس چنین کرد و مردم خیوس پاکتیاس را آوردند و تحویل سپاهیان پارس دادند. سپس مازارس حکم مرگ پاکتیاس را صادر نمود و بدینگونه فرماندار شورشی لیدیه مجازات شد.
در پی این حادثه،کورش تصمیم گرفت برای دفع خطرات احتمالی مستعمرات یونانی آسیای صغیر را نیز تسخیر نماید. لذا مازارس را به مطیع کردن این مستعمرات گماشت. نخستین شهری که فرو پاشید پری ین بود. پس از آن دشت مه آندر و کشورهای ماگنزی نیز سر به فرمان پارسیان فرود آوردند. در این هنگام مازارس از دنیا رفت و هارپاگ مادی جانشین او شد. هارپاگ بلافاصله شهر فوسه را پیرامون گرفت و به اهالی آن یک اولتیماتوم بیست و چهار ساعته داد که بجنگند یا تسلیم شوند.
مردم فوسه که دریانوردان زبردستی بودند و کشتیهای فراوانی داشتند، از این مهلت یک شبانه روزی سود بردند و شبانه سوار بر کشتیهای خود شهر را ترک کردند. با پایان یافتن زمان تعیین شده، سپاهیان پارسی به شهر درآمدند و شهر خالی از سکنه ی فوسه را بدست گرفتند. مردم فوسه سوار بر کشتیهای خود به جزیره ی خیوس گریختند ولی خیوسیها آنها را نپذیرفتند و به آنان جا ندادند. سپس فراریان فوسه تصمیم گرفتند به کرس کوچ کنند ولی پیش از آن خواستند به شهر خود باز گردند و از پارسیان انتقام بگیرند.
با این هدف به فوسه برگشته و در نزدیکی آن شهر شماری از پارسیان را کشتند. بسیاری از اهالی فوسه ( تقریبا نیمی از آنها ) با دیدن دوباره ی موطن خود هوس کوچ را از سرپراندند و با استفاده از عفوی که هارپاگ اعلام کرد، در ازای پذیرفتن فرمانبرداری از پارسیان به خانه هایشان بازگشتند. و اما نیم دیگر مردم فوسه به آلالیا در کرس رفتند و چون به راه زنی در دریاها پرداختند، دولت قرتاجنه با آنان نبرد کرد و شمار زیادی از آنان را از پای درآورد و بازمانده ی آنها از جایی به جای دیگر رفتند تا به ولیا در خلیج پولیکاسترو رسیده و در آنجا ساکن شدند.
پس از آن لشکر پارس آهنگ تسخیر تئوس کرد. تئوس یکی از زیباترین شهرهای ایونیه بود که سه هزار سال پیش از این بوسیله ی مهاجرانی که از بخش پرتانیه ی آتن به آنجا آمده بودند بنا شده بود. اهالی تئوس نیز به سان مردم فوسه رفتار کردند. یعنی پیش از رسیدن پارسیان، شهر را تخلیه نموده و به آبدر گریختند و در همانجا ساکن شدند. و اما سایر شهرهای ایونیه چون دریانها و اُاِلیانها راه مردم تئوس و فوسه را نرفتند. آنها با پارسیان پیمان بستند و با پذیرش حکومت آنان در شهر و دیار خود ماندند و به زندگی آرام خود ادامه دادند. از آن پس هارپاگ به جنگ با کاریها،کیلیکها و پداسیهاپرداخت و اندک اندک تمام نواحی آسیای صغیر به فرمان ایرانیان درآمد.
نبرد بابل کوروش کبیر
نبرد بابل را از بسیاری جهات میتوان مهترین حادثه در دوران زندگی کوروش و حتی در تمامی طول دوران باستان دانست؛چه از نظر عظمت و نفوذناپذیری رویایی استحکامات بابل که تسخیرآن در خیال مردمان آن دوران نیز نمیگنجید و چه ازجهت رفتار جوانمردانه و انسانی کوروش بزرگ بامردم مغلوب آن شهر ویهودیانی که در بند داشتند که او را شایسته ی عنوان «پایه گذار حقوق بشر»کرده است. به واقع میتوان گفت که کوروش هرآنچه از مردی و مردمی و از سیاست و کیاست داشت در بابل بروز داده است. نظر به اهمیت این نبرد بد نیست قبل از توصیف آن کمی با شهر بابل و مردوک–خدای خدایان آن-آشنا گردیم؛
شهری که ماآن را به پیروی از یونانیان « بابل » مینامیم در زبان سومری «کادین گیر» و در زبان اکدی «باب ایلانی»نامیده میشود که این هر دو به معنای «دروازه ی خدایان»می باشند. ناگفته پیداست که مردم چنین شهری تا چه اندازه میبایست به اصول مذهبی و خدایان خودپایبندبوده باشند.
حمورابی
هنگامی که حمورابی تکیه بر تخت سلطنت بابل میزد کشوری به نسبت کوچک را از پدرش (سین–موبعلیت)به ارث بده بود که تقریباً هشتاد مایل درازا و بیست مایل پهنا داشت وحدود آن از سیپار تا مرد(از فلوجه تا دیوانیه ی کنونی)گسترده بود. در آن زمان پادشاهیهای به مراتب بزرگتر وقدرتمندتری کشور بابل را پیرامون گرفته بودند. سرتاسر جنوب تحت سلطه ی” ریم سین “(پادشاه لارسا)بود؛در شمال سه کشور ماری،اکلاتوم و آشور در دست”شمشی عداد”و پسرانش بود و در شرق”ددوشه “( متحد عیلامیان)بر اشنونه حکم میراند.
پادشاه حمورابی اگر چه همچون پدرانش از همان نخستین روزهای سلطنت مشتاق گسترش مرزهای کشورش بود،لیکن با نظر به قدرت همسایگان مقتدر خویش،پنج سال درنگ کرد و چون پایههای قدرتش را مستحکم یافت از سه سو به کشورهای همسایه حمله ور گشت ؛ ایسین را تصرف کرد و در امتداد فرات به سوی جنوب تا اوروک پیش رفت.
در اموتبال بین دجله و جبال زاگرس جنگید و آن ناحیه را متصرف شد و سرانجام در سال یازدهم از سلطنت خود توانست پیکوم را به اشغال درآورد. از آن پس بیست سال از سلطنت خود را صرف ترمیم معابد و تقویت استحکامات شهرهای تصرف شده کرد. در بیست و نهمین سال از پادشاهی حمورابی، کشور بابل هدف تهاجم مشترک ائتلافی متشکل از عیلامیان، گوتیان، سوباریان ( آشوریان ) و اشنونه قرار میگیرد که با دفاع ارتش حمورابی این تهاجم ناکام میماند. سال بعد حمورابی در تهاجمی شهر لارسا را متصرف میشود.
در سال سی و یکم همان دشمنان قدیمی دوباره متحد میشوند و به سوی بابل لشکر میکشند. اینبار حمورابی نه تنها تمامی سپاهیان انان را تار و مار میکند که تا نزدیکی مرزهای سوبارتو تیز پیش روی کرده، تمامی بین النهرین جنوبی و مرکزی را متصرف میشود و سرانجام در سالهای سی و ششم و سی و هشتم از سلطنت خود موفق میشود به سلطه ی آشور بر بین النهرین شمالی پایان دهد و تمامی مردم بین النهرین را بصورت یک ملت واحد تحت سلطه ی خود در آورد.
برای اداره ی چنین کشوری که ملتها و نژادها و مذاهب گوناگون را در بر میگرفت، حمورابی دست به یک سری اصلاحات اداری، اجتماعی و مذهبی زد و آنها را تحت یک « مجموعه ی قوانین » مدٌون کرد. اگرچه با بدست آمدن قوانین قدیمی تر از پادشاهانی چون « اور – نمو » و « لیپیت – عشتر » دیگر نمیتوان حمورابی را « نخستین قانونگزار تاریخ » نامید ولی هنوز هم میتوان او را به عنوان یک پادشاه قانونمدار و عادل ستود.
برای رفع اختلافات مذهبی و نیز برای مشروعیت بخشیدن به سلطنت خود و بازماندگانش، حمورابی در این قانون، مردوک خدای بابل را که تا آن مان یک خدای درجه سوم بود در راس خدایان دیگر قرار داد و البته با نهایت زیرکی مدعی شد که این مقامی است که از سوی « آنو » و « انلیل » به مردوک تفویض شده است. کاهنان سراسر کشور به امر شاه تقدم و تاخر خدایان را تغییر دادند و قصه ی آفرینش را از نو نوشتند تا نقش اصلی را به مردوک واگذارند.
بخت النصر
پادشاهان پس از حمورابی به علت فساد اخلاقی و مالی خود و درباریانشان هرگز نتوانستند عزت و شوکت کشور خود را آنگونه که حمورابی برایشان به ارث گذاشته بود حفظ کنند تا آنکه پس از گذشت سالیان دراز و در دوران حکومت « بختنصر » کشور بابل دیگر بار عظمت و اقتدار خود را بازیافت و تبدیل به بزرگترین و زیباترین شهر آن دوران شد. ولی این بار چیزی در این عظمت بود که آنرا از عظمتی که این کشور در دوران حمورابی داشت متمایز میساخت ؛ نام بابل دیگر با نام یک پادشاه قانونگذار و عادل درنیامیخته بود ؛ مردم کشورهای دیگر با شنیدن این نام، تصویر یک پادشاه خونخوار، خشن و بی رحم را در ذهن مجسم میکردند، تصویری که براستی شایسته ی بختنصر بود.
در همین زمان بود که یهودیان کشور یهودا از دادن خراج امتناع کردند و سر به شورش برداشتند. بختنصر با سپاه بی کران خود به آنان حمله ور شد، اورشلیم را آتش زد و مردم آن سرزمین را به اسارت به بابل برد. پادشاه یهودا در مقابل چشمانش دید که چگونه سربازان بختنصر، پسرانش را میکشتند و پس از آن بختنصر با دستان خود، چشمهای او را از حدقه درآورد. در همین حال بابلیان، دیوانه وار و مست از بوی خون، زیباترین اسیران خود را بر میگزیدند تا زبانشان را از بیخ برکنند، چشمانشان و امعاء و احشایشان را بیرون کشند و پوستشان را زنده زنده از تن جدا کنند ! اورشلیم دیگر وجود نداشت و از میان یهودیان، آنانکه هنوز زنده بودند، ناچار شدند که باقی عمر را در اسارت اهالی بابل سر کنند.
نبونید
باری، بختنصر با همه ی قدرتش در سال ٥٦١ پیش از میلاد از دنیا رفت و پس از او پسرش « آول مردوک » به سلطنت رسید. او بسیار ضعیف و ناتوان بود و پس از آنکه تنها دو سال سلطنت کرد بدست دسته ای شورشی که از شوهر خواهرش « نرگال سار اوسور » فرمان میگرفتند، از تخت شاهی به زیر آمد. سلطنت نرگال سار اوسور نیز چندان به درازا نکشید زیرا او بیمار بود و بزودی در گذشت. پس از وی پسرش « لاباسی مردوک » شاه شد. او نیز چند ماهی بیش سلطنت نکرد و فرمانده ی یک گروه شورشی به نام « نبونید » در سال 555 پیش از میلاد ( یعنی تنها پنج سال پیش از آنکه کوروش در ایران به پادشاهی برسد ) بر تخت وی تکیه زد.
نبونید در سال 554 پیش از میلاد پس از برگزاری جشن سال نو به شهر صور میرود تا در آنجا هیرام – پسر ایتوبعل سوم و برادر مربعل – را به عنوان خدای آن شهر مستقر سازد. در سال 553 پیش از میلاد ادومو و تایما را به تصرف در میآورد. نبونید با تصرف تایما رؤیای بختنصر را دنبال میکرد و میخواست که مرکز حکومت خود را به آنجا منتقل کند. شاید به این خاطر که میخواست از بابل در برابر حمله ی احتمالی مصریان حمایت کند. به هر روی، او در سال 548 پیش از میلاد درآنجا اقامت گزید و حکومت بابل را به پسرش « بالتازار » واگذاشت.
سالها بعد، آنچه نبونید را وادار به بازگشت کرد، شنیدن خبر عزیمت سپاه ایران به سوی بابل بود. با شنید ن این خبر، نبونید به سرعت به بابل برگشت تا شهر را برای دفاع در برابر هجوم پارسیان مهیا سازد. وضع سوق الجیشی هیچ درخشان نبود. نبونید چون از سمت مشرق و از سمت شمال در محاصره افتاده بود راه گریزی بجز از سمت مغرب، یعنی به سوی سوریه و مصر نداشت ؛ و تازه از آن طرف هم بجز احتمال شورش مردم سوریه و بجز وعدههای بی پایه ی دوستی از جانب مصر چیزی عایدش نمیشد.
سلطان باستانشناس مذهبی که به حق از انتقال قدرت از دولت ماد به پارسیان هخامنشی نگران شده بود و میدانست که این انتقال قدرت موجودیت بابل را تهدید میکند کوشید تا همه ی فرماندهان لشکری را با نیروهای تحت فرمانشان گرد هم آورد و انگیزه ی جنبش ملی خاصی بشود که بتواند سدی خلل ناپذیر در برابر مهاجم اشغالگر ایجاد کند. لیکن کاهنان که مواظب اوضاع بودند سلطان را به باد ملامت میگرفتند از این که برای پرداختن به سوداگریهای بی قاعده و به انگیزه ی کنجکاویهای باستانشناسی اندک کفر آمیزش از رسیدگی به امور سیاسی و کشوری غافل مانده است.
آنان در ایفای وظایف مقدس خود اهانت دیده و جریحه دار شده بودند، و هیچ در پی این نبودند که خشم و کینه ی خود را پنهان بدارند. بدین جهت اعتماد لازم به او نشان ندادند تا بتواند عوامل مقاومت در حد فراتر از کامل را به دور خود گرد آورد. بحران قدرت شوم و بدفرجام بود. در آن هنگام که بیگانه در مرزهای کشور توده میشد و کسی نمیتوانست در تشخیص مقاصد او تردیدی به خود راه بدهد متصدیان مقامات روحانی فکری بجز این در سر نداشتند که ولو در صورت لزوم با حمایت دشمن هم که باشد امتیازات خود را برای همیشه حفظ کنند.
آنان بی آنکه اندک تردید یا وسواسی به خود راه بدهند حاضر بودند برای انتقام گرفتن از پادشاهی که مرتکب گناه دخالت در امور ایشان شده بود به میهن خویش هم خیانت بکنند. عامل دیگر بی نظمی داخلی ناشی از روش خصمانه ای بود که یهودیان بابل مصممانه در پیش گرفته بودند. وضع یهودیان در بابل براستی سخت و اسف انگیز بود. از آن جا که بر اثر پیشگوییهای حزقیل و یرمیای نبی، مشعر بر اینکه دوران اسارت ایشان به سر خواهد رسید و عصر نوینی همراه با عزت و سعادت برای اسرائیل پیش خواهد آمد، یهودیان با نذر و نیاز تمام خواهان ظهور منجی آزادی بخش موعود بودند، کسی که مقدر بود اورشلیم را به ایشان باز پس بدهد و برای ایشان کوروش همان منجی آزادی بخش بود.
کوروش از جانب خداوند لایزال مأموریت یافته بود که قوم یهود را از آن زندان زرین بیرون بکشد. حزقیل که به یک خانواده ی روحانی تعلق داشت و در سیر تبعید اول یهودیان به بابل آورده شده بود مبشر والای امیدواری ایان بود. او دومین پیشگویی است که به هر سو ندا در میدهد کوروش عامل خداوندی نجات همکیشانش خواهد بود. در همه جا شایع میکند که کوروش شکست ناپذیر است. و اسرائیل رویای جاودانگی خود را دنبال میکند.« شاید هم دیدن پیشرفتهای سریع ایرانیان که در کار مطیع کردن همه ی کشورهای خاور نزدیک و گردآوردن همه ی آنها زیر لوای یک امپراتوری وسیع تر و با اداره شدنی بهتر از اداره ی همه ی کشورهای گذشته بود که به پیغمبر بنی اسرائیل الهام بخشیده بود دست خدایی در کار است. »
بدین گونه حزقیل که با شور و شوق تمام گناهان اورشلیم را برشمره بود، اکنون با دادن وعده ی بازگشت به وطن به تبعیدیان، آن هم در آتیه ای نزدیک، روحیه ی ایشان را تقویت میکرد. و بدین گونه پس از اعلام سلطه ی آتی خداوند بر بابلی که آن همه خدا داشت و با طرح سازمان اقلیمی واهی که در آن روحانیون از قدرتی استبدادی برخوردار خواهند بود احساس تفوق جامعه ی اسیر یهودی را تقویت میکرد و از او میخواست که ویژگیهای نژادی خود را در محیط بیگانه سالم و دست نخورده نگاه دارد و خطر تحت تاثیر تمدن بابل قرار گرفتن و مشابه شدن با بابلیان را به ایشان گوشزد میکرد.
در مورد آنچه کوروش پس از فتح بابل انجام داده است، سندی به دست آمده که به استوانه ی کوروش معروف است. استوانه ی کوروش کبیر در خرابههای بابل پیدا شده و اصل آن در موزه ی بریتانیا نگهداری میشود. این استوانه را باستانشناسی به نام هرمزد «رسام » در سال 1879 میلادی پیدا کرده است. بخش بزرگی از این استوانه اینک از بین رفته است ولی بخشی از آن که سالم مانده است سندی مهم و تاریخی است مبنی بر رفتار جوانمردانه ی کوروش کبیر با مردم شهر تسخیر شده ی بابل و نیز یهودیانی که در اسارت آنان بودند. گوینده ی خطهای آغازین این نوشته نامعلوم است ولی از خط بیست به بعد را کوروش کبیر گفته است.
درگذشت کوروش بزرگ
مرگ کوروش نیز چون تولدش به تاریخ تعلق ندارد. هیچ روایت قابل اعتمادی که از چگونگی مرگ کوروش سخن گفته باشد در دست نداریم و لیکن از شواهد چنین پیداست که کوروش در اواخر عمر برای آرام کردن نواحی شرقی کشور که در جریان فتوحاتی که کوروش در مغرب زمین داشت ناآرام شده بودند و هدف تهاجم همسایگان شرقی قرار گرفته بودند به آن مناطق رفته است و شش سال در شرق جنگیده است. بسیاری از مورخین، علت مرگ کوروش را کشته شدنش در جنگی که با قبیله ی ماساژتها ( یا به قولی سکاها ) کرده است دانسته اند. ابراهیم باستانی پاریزی در مقدمه ای که بر ترجمه ی کتاب « ذوالقرنین یا کوروش کبیر » نوشته است، آنچه بر پیکر کوروش پس از مرگ میگذرد را اینچنین شرح میدهد:
سرنوشت پیکر کوروش بزرگ در سرزمین سکاها خود بحثی دیگر دارد. بر اثر حمله ی کمبوجیه به مصر و قتل او در راه مصر، اوضاع پایتخت پریشان شد تا داریوش روی کار آمد و با شورشهای داخلی جنگید و همه ی شهرهای مهم یعنی بابل و همدان و پارس و ولایات شمالی و غربی و مصر را آرام کرد. روایتی بس موثر هست که پس از بیست سال که از مرگ کوروش میگذشت به فرمان داریوش، پیکر کوروش را بدینگونه به پارس نقل کردند.
شش ساعت قبل از ورود پیکر به شهر پرسپولیس(تخت جمشید)داریوش با درباریان تا بیرون شهر به استقبال جنازه کوروش رفتند و جنازه را آوردند. نوزاندگان در پیشاپیش مشایعین جنازه،آهنگهای غم انگیزی مینواختند،پشت سر آنان پیلان و شتران سپاه و سپس سه هزارتن از سربازان بدون سلاح راه میپیمودند، در این جمع سرداران پیری که در جنگهای کوروش شرکت داشته بودند نیز حرکت میکردند. پشت سر آنان گردونه ی باشکوه سلطنتی کوروش که دارای چهار مال بند بود و هشت اسب سپید با دهانه یراق طلا بدان بسته بودند پیش میآمدند.
پیکربر روی این ردونه قرار داشت. محافظان جسد و قراولان خاصه بر گرد جنازه حرکت میکردند. سرودهای خاص خورشید و بهرام میخواندند و هر چند قدم یک بار میایستادند و بخور میسوزاندند. تابوت طلائی در وسط گردونه قرار داشت. تاج شاهنشاهی بر روی تابوت میدرخشید، خروسی بر بالای گردونه پر و بال زنان قرار داده شده بود – این علامت مخصوص و شعار نیروهای جنگی کوروش بوده است. پس از آن سپهسالار بر گردونه جنگی ( رتهه ) سوار بود و درفش خاص کوروش را در دست داشت. بعد از آن اشیا و اثاثیه ی زرین و نفایس و ذخایری که مخصوص کوروش بود – یک تاک از زر و مقداری ظروف و جامههای زرین – حرکت میدادند.
همین که نزدیک شهر رسیدند داریوش ایستاد و مشایعین را امر به توقف داد و خود با چهره ای اندوهناک، آرام بر فراز گردونه رفت و بر تابوت بوسه زد ؛ همه ی حاضران خاموش بودند و نفسها حبس گردیده بود. به فرمان داریوش دروازههای قصر شاهی ( تخت جمشید ) را گشودند و جنازه را به قصر خاص بردند. تا سه شبانه روز مردم با احترام از برابر پیکر کوروش میگذشتند و تاجهای گل نثار میکردند و موبدان سرودهای مذهبی میخواندند. روز سوم که اشعه ی زرین آفتاب بر برج و باروهای کاخ باعظمت هخامنشی تابید، با همان تشریفات جنازه را به طرف پاسارگاد – شهری که مورد علاقه ی خاص کوروش بود – حرکت دادند. بسیاری از مردم دهات و قبایل پارسی برای شرکت در این مراسم سوگواری بر سر راهها آمده بودند و گل و عود نثار میکردند.
در کنار رودخانه ی کوروش ( کر) مرغزاری مصفا و خرم بود. در میان شاخههای درختان سبز و خرم آن بنای چهار گوشی ساخته بودند که دیوارهای آن از سنگ بود. هنگامی که پیکر کوروش به خاک میسپردند، پیران سالخورده و جوانان دلیر، یکصدا به عزای سردار خود پرداختند. در دخمه مسدود شد، ولی هنوز چشمها بدان دوخته بود و کسی از فرط اندوه به خود نمیآمد که از آن جا دیده بردوزد. به اصرار داریوش، مشایعین پس از اجرای مراسم مذهبی همگی بازگشتند و تنها چند موبد برای اجرای مراسم مذهبی باقی ماندند.